حالادوستان درادامه میخوام بگم بااین روش تکلیفم رویکسره کردم.
مادرهمسرم گله نابجایی داشتن از کم رفتن من به خونشون.
سالهاااا این گله بود. سالها گریه وپیش بقیه من رانفرین کردن ووو.
تمام این سالها منم به خودم شک داشتم. یعنی حس میکزدم شایدواقعامن لج کردم یاعروس خوبی نیستم
بعدمدتهاکه سرم توکارخودم بود وزندگی به قدرتی رسیدم که ندای درونی بمن گفت بخودت شک نداشته باش کارغلطی نکردی که بخوای بترسی.
یباردیگه قضیه گریه مادرهمسرم پیش اومد
پیش فامیلای من! وضجه زده بودکه عروسم نمیاد پیشم!
اون فامیل ما اومدپیش من دونفر ریش سفید مثلا
وحسابی من کوبیدن. اون لحظه بودکه قدرتم برای اولین بارخودشونشون داد.
شروع کردم به صحبت
گفتم ایا مادرهمسرم بهتون نگفت من هفته ی پیش خونشون بودم واتفاقا براش غذاپختم وبعدرفتم خونه خودم؟
اون ریش سفید میانجی گر گفت نه.
گفتم پس همه حقیقتو مادرهمسرم بهتون نگفته
خام نشید. یکم زرنگ ترباشید.
وقتی همسرم اومدگفتم مادرت ادم فرستاده بودبرای مواخذه من واونااومدن حسابی باتوپ پر سرمن.
همسرم تعجب کرد
بعدازهمسرپرسیدم یه سوال دارم
من که هفته ای یباردارم سرمیزنم به مامانت
(تکلیفمو باخودم مشخص کرده بودم هرهفته یکبارسربزنم)
بعدگفتم بازهم اشکال نداره
میشه ازمامانت بپرسی که دقیقادلش میخواد هفته ای چند باربهش سربزنم وچه خدماتی بدم تادیگه پشت سرم توفامیل حرف نزنه؟ هرچی بگه قبول میکنم.
فقط با ارامش حل کنید نه باگریه ونفرین.
همسرم گفت
مامانم میگه یاهرروزبیاید یاخونتونو بیاریدپیش ما زندگی کنید.
همین جملات ازدهن همسرم درمبومدخودشم فهمیدچه انتظاربیهوده ای.
گفتم زندگی ماتعطیل میشه که.
همسرم دیگه کم اورد وگفت اون چرت میگه
اصلاولش کن.
واینجوری وقتی تکلیف یاخودم مشخص بود
تونستم تکلیف اوناروهم مشخص کنم.
بعداون دیگه این مشکل تکرارنشد.
ومادرهمسرم هیچ گله ای نکرد.
منم به همون روش درستم ادامه دادم.