بیتا جان چه خوب اینها رو گفتین
من خیلی تجربه های دوستان رو میخونم ، چون صرفن در مورد خانواده ی همسر هست اولش تعمیم نمیدم ولی می گردم توی زندگی خودم ببینم به کدوم قسمت میخوره و عینیت داره و میشه ازش استفاده کرد
این موردی شما گفتی ، رو خب من با خانواده ی همسر ندارم
تازه اونا طفلیا همیشه بهم حق میدن سرکار بودم و خسته ام و بشینم و ...
امروز برام جالب شد حرفای شما که من همین مسائل رو با خانواده ی خودم دارم
هم خانواده ی خودم و هم اقوامم
چون همیشه همه جا به وقتش و با روحیه ی شاداب و به دور از غر غر و ناله ،توی مراسم ها شرکت کردم و هدفم خوش گذشتن به خودم و بچه هام بوده ، از سمتی هم باعث شده سختی های کارهای من ، سختی هاش اشتغالم و بچه داریم و ... بچشم نیاد !!!
خیلی عجیبه همه از دختر خاله ی کارمندم توقع داشتن ک توی فلان دورهمی نباشه یا دیرتر بیاد اما هیشکی سختی های منو ندیده هیچ وقت
چون توی تربیتم هم نالیدن از شرایط مذموم بوده !
امروز این جرقه رو تو ذهنم زدید که کارهای خودمو سبک نشمارم !
من حتا شده مادر خودمم میگه مگه چیکار داری ؟ یا چیکار کردی ؟ سختی ها و خستگی های کارم و بچه داریم اصلن بچشمشون نمیاد هیچ وقت !
از همین جهتم خیلی وقتا حس غذاب وجدان دادن بهمون ک چرا به کاراتون نمی رسید یا میگید خسته ام ؟!!!
خیلی وقتا فکر کردم چرا مامانم با وجود سن بیشتر به کاراش رسیده و من نه !
در حالیکه روحیات مون خیلی فرق داره
من الان اولویتم خودم و بعدشم بچه هام هستن ک تایم شون مفید بگذره
اما ایشون نه ...
من کتاب نخونم در هفته یا روی کارام متمرکز نباشم همش ناراحتم ولی خب خیلیا نه ... برای این موارد وقت نمیگذارند !
مرسی ازت دوستم برای یادآوری نکته ی مهم ...
حالا باید ببینم چطور میتونم بدون منفی نگری و بدون تغییر یهویی اینو حل کنم