سلام عزیزم.خیلی طولانی و مفصله نمیدونم چطور مختصربیانش کنم.هرچی یادم اومد مینویسم.
بین چندتا خ ش من یکیشون بنظرم بیشتر پیشرفت داشت ودقیقانقطه مقابل من بود.بشدت وقتی میدیدمش عصبی میشدم و اتصالی میکردم باهاش.
اما بقیشون هم برام غیرقابل تحمل و اذیت کننده بودن نه به شدت اینیکی.
اینجوری متوجه شدم که ایشون برام غول شده بت شده هرکاری میکرد من خودمو بشدت باهاش مقایسه میکردم.هر حرکتی از این خانم برای من معنی دارشده بود حس میکردم عمدا این کارو انجام داده تا لج منو دربیاره.و تمام کارهاشو رصدمیکردم.اما درمورد بقیه به اون شدت کاراشونو رصدنمیکردم.اگرچه اوناهم بت بودن ولی نه خیلی بزرگ.
قبلا گفتم بعد از اشنایی با نیمه تاریک دبی فورد یه فرمول عالی دستم اومد تا بتونم آدمهایی که باهاشون اتصالی دارم رو شناسایی کنم.
چندبار از فرمول های کتاب استفاده کردم و عجیب جواب داد.پس روز بروز بیشتر ایمانم به این مقوله بیشترشد.و روابطم رو بااین خانوم با روش های کتاب دبی فورد تنظیم کردم.به مرور یعنی بعد دوسه سال حس کردم اتصالی هام باهاش کم شده.بقول بانو معمولی تر باهاش سلام علیک میکردم بطور ناخوداگاه.
اما بازهم این بت نیمه شکسته بود.کامل فرونریخته بود.
مدتی ازش دور شدم.چون صحبت باهاش آزارم میداد.
من ادمی هستم که ناراحتیمو نشون نمیدادم یعنی مستقیما به طرفم نمیگم ازت ناراحتم.
ولی متوجه شدم زیادی توخودم ریختم...پس به گوش اون خانوم رسوندم که بشدت ازش ناراحتم.چون در چندموقیعت بامن بدصحبت کرده بود و من در اون لحظه جرات نکرده بودم جواب بدم یا عکس العمل نشون بدم و توخودم ریختم.بنظرم چیپ ترین کار دنیا جواب دادن بوده از کودکی و من ادم مبادی اداب بودم.
اما به مرور فهمیدم مبادی اداب بودن خوبه.اما اگه حسهامو سرکوب کنم و از ناراحتیم چیزی نگم همیشه یک احساس گیرکرده مثل عقده تو گلوم میمونه.
و طرف مقابل تاپایان عمر نمیفهمه که منو رنجونده.وقتی بهش رسوندم که از فلان گستاخی هاش ناراحتم.خ ش ها تاااااازه بعد سیزده سال فهمیدن که سکوت این همه سال من لبخندهای مصنوعی من....دلیل رضایتم نبوده.چون توهم داشتن که من راضی ام.و هرروز بیشتر اذیتم میکردن چرا؟؟
چون همیشه اروم و راضی و پولدار بنظر میومدم.نه راضی بودم نه اروم نه پولدار
فقط طبق تربیت کودکی یادگرفته بودم مشکلات خودم و همسرم و مشکلات مالی رو رو نکنم.و خونواده همسر خودشونو به نفهمی زدن و حتی بهم برچسب
میزدن خوش شانس پولدار....ووولی از دلم خبرنداشتن.
خلاصههههه
بعد برون ریزی حسهام جلوشون حالم بهتر شد بت شون فروریخت.اما تاقبل اون جرات نداشتم حس واقعیمو جلوی اینا نشون بدم.
اینو بگم بت شکستن من به خیلی موضوعات گره خورده.و تلاشهای پراکنده داشتم و طول کشید.
امیدوارم بت شکنی همه کوتاهتر از دوره من باشه.الهی امین.