برا اینکه زندگیای همه مثل هم بود
من یادمه خونه یکی میرفتیم یه طرف دیوار قفسه زده بودن پرررر از کتاب داستان. من ارزوم بود اونقد کتاب رو ققط میخوندم ولی فکر میکردم چون اینا زندگی شون متفاوت از تمام ادمهایی هست ک تا الان دیدم پس نباید دلم بخواد و رو این حساب هیچوقت درخواست نمیکردم. همیشه میدیدم دخترخاله و عمو هم چیزی اضافه یا کمتر از من ندارن دیگه
الان بچه میره خونه یکی تلویزیونش شش متر بزرگتره یکی شاسی بلند داره یکی اتاقش پر زرق و برقه و...خب دلش میخواد دیگه