داستان از اونجا شروع شد که من پارسال رشته. وانشناسی تهران قبول شدم. رشته ای که نه پدرم نه مادرم امیدی بهش نداشتن با این همه وارد رشتم شدم عاشق رشتمم به خوبی هم داشتم پیش میرفتم اما مشکل اینجاست که پدر مادرم روز نیست بخاطر رشتم تحقیرم نکنن... شبانه روز تو سرم میزنن.بد ترین رشته های دانشگاهی رو از من بهتر میدونن.
من تو رشته تجربی با رتبه 11هزار قبول شدم اونوقت مادرم یکی از آشناهامون که تو آزاد علوم تغذیه می خونه رو زده تو سرم.
از اون ور دختر عموم امسال میخواد برا بار سوم کنکور بده پدرم میگه اون جنم اینو که دوباره بخونه داره ولی تو همون قدرم جنم نداری.
20 ساله دارم زجر میکشم تو شته های ورزشی بار ها مدال آوردم مدرس زبان شدم بازم چند وقت پیش بهم گفتن تو باعث سرشکستگی مایی تا حالا نشده ما بهت افتخار کنیم..
بدجور تحت فشارم رشتمم باعث شده افسرده تر و آروم تر شم
بار ها تو فکرم اومده خودمو خلاص کنم.
الانم دیگه نمیدونم چیکار کنم اگر کسی نظری داره لطفا بهم بگه.. واقعا خسته شدم
درضمن اینم اضافه کنم که تا به حال حتی یک بار هم از لحاظ اخلاقی خجالت. دشون نکردم