دیگ کار بجایی رسید که
زنگ زدیم ب دایی دامادمون که موکل داره
اون تا شنید شبونه راه افتاد اومد شروع کرد دعا خوندن من از ترسم لال شده بودم بعدم بهم گفت اون تورو میخواد
ی دعا نوشت زیر سرم گذاشتم ی دعا ب گردنبند درست کردم الانم گردنمه
کتاب رم دادم برد
تا چهل روز توو خونه ما دوستش میومد دعا میخوند میرفت
حتی خونه ابجیمم نرفتن چون اونا با من کار داشتن و من ناخواسته دعوتشون کرده بودم
اینا مال16سالگیمه دیگ تکرار نشد
ولی دامادمون بنده خدا بخاطر شوک عصبی زبونش گاهی میگیره
آبجیمم که ترسو شده کلا صبح خونه ما میاد یا خونه پدرشوهرش لینا تنها نمیمونه
منم که کلا توبه کردم دنبال طلا و جن نباشم و اینکه ترس دارم هنوزم حموم رفتنی در باز دسشویی رفتنی درو باز میکنم
الان چند ساله همینه