زیاد صمیمی نیستم با همسایمون .مادرشوهرم باهاشون دعوا کرده .منم از ترس مادرشوهره زیاد صمیمی نیستم
الان پرنجره رو باز کردم دیدم صدای گریشون میاد.مادرش مریضه بستریه بیمارستان. انگار خاهراش اینجا بودن گریه میکردن.منم انقد گریه کردم براشون.خیلی سخته واقعا.شوهرم میگه خل شدی گریه چرا میکنی.از دورن برا خودم و بچم گریم گرفت.هی خدا یکمی نگاهم کن