شب عروسی داییم... برادر خانمش داشت منو نگا میکرد ک دلمو ببره😑... منم با مانتو اپل دار رنگ نباتی و کمی خفاشی و فرق باز و راست ک اصلا بهم نمیومد همینجوری ک داشتم دلبری میکردم پام رفت تو چال و چوله های کوچه شون.. 😶🙄😑
بعد بخاطر اینکه حسن نیتمون بهش نشون بدم... وقتی داماد اومده بود مابین خانما قر میداد و اوشون دم در واستاده بود.. ی مشت نقل برداشتم ب جا اینکه رو سر عروس داماد بریزم... میپاشیدم تو سر و صورت سوژه مورد نظر و اطرافیان بعد سریع قایم میشدم 😶😶😶😑😶 با همه این تفاسیر.. یادش بخیررررررررررررررر بخیرررر... بخیررر.. دوران خوبی بود.....