
باران اندوه می برود هر روز و هر شب
بر پیکر بی رمق من و جوانه می زند
سبزینه های تنهایی در سرزمین وجودم
ریشه می کند بزرگ می شود و بزرگ تر تبدیل
به درختی بدل به باغی...
درختان باغ تنهایی من شکوفه می زنند
به بار می نشینند و میوه می دهند
میوه ی باغ تنهایی من مزه اش تلخ است
میوه ی باغ تنهایی من گاه لبخندهای کهنه ی
مانده روی لب های من است
گاه قطره های زلال اما شور اشک هایم
و شاید آه هایی که هوا را می سوازند
باغ تنهایی من هر روز بزرگ تر می شود
درختان شاخ و برگ می گسترانند
اکنون این باغ تبدیل به جنگلی شده
با درختان در هم تنیده
تاریک و سرد
که کسی را یارای نزدیک شدن به آن نیست
زیرا همه از گم شدن در جنگل تاریک
وحشت دارند...