اون شب بهش گفتم میشه یباردیگه ازآشناییمون بگی گفت واسه چی گفتم آخرین باره بات حرف میزنم میخوام بشنوم ولی طفره رفت جسته گریخته یه چیزایی درموردخواستگارش درموردرابطه اش باهمسرم گفت ولی نه همه چیزرو
بهش گفتم دوست دارم میخوام زنموطلاق بدم بگیرمت گفت امشب چرااینجوری شدی بچه هات چی توکه گفتی زندگیتودوس داری
مابین حرفام بهش گفتم شیطون، برگشت گفت هروقت نامزدم میگه شیطون یادتومیفتم
همسرم هم همیشه بهم میگفت شیطون خیلی دلم گرفت
آخرش دیدم نم پس نمیده بهش گفتم میخوام صداتوبشنوم گفت زنگ بزن زنگ زدم تاصداموشنیدکه داشتم فحش میدادم قطع کرداونقدرحالم بدبودکه حتی نمیتونستم گریه کنم میلرزیدم رفتم دورکعت نمازخوندم وسعی کردم بخوابم امانمیتونستم، میلرزیدم
صبح شدهمسرم خواست بره سرکارمتوجه شدمن یه چیزیم هست پرسیدگفتم هیچی گذاشتم رفت بهش پیام دادم گفتم آبروت رومیبرم من چه بدی درحقت کرده بودم گفت اشتباه میکنی توضیح میدم جوابشوندادم به دختره هم پیام دادم گفت به خانواده ات میگم زندگیتوبه آتیش میکشم
سرتون رودردنیارم دعوامون شدبالاخره مجبورشدهمه چی روبگه بهم گفت دختره یه مشکل داشته اونقدرمشکلش حادبوده که قصدخودکشی داشته ازمادرش هم میترسیده چیزی بگه پدرش هم فوت شده خلاصه من کمکش کردم بعداون کمک مدام پیام میدادوزنگ میزدمنم برای اینکه حرف زدنمون باهم حرام نباشه صیقه اش کردم (چون هم سنش بالابودهم پدرنداشت) بعدچندماه خسته شدم گفتم توبفهمی ناراحت میشی اونم خواستگارپیداکرده بودبهش گفتم بقیه ی مدت روبهت میبخشم دیگه هم بامن تماس نگیرولی ولکن نبودتااینکه توپیامشودیدی
بهش گفتم رابطه هم داشتیدگفت نه بخدااون دختره وباخانواده اش زندگی میکنه عکسشونشونم دادگفت ببین قیافه نداره ازچیش خوشم بیادمنم اصلاقصدم رابطه نبودازاول هم بهش گفته بودم