رضا ک رسید خیلی خسته بود.
شونه هاش از بند کیفی ک باهاش کیسه برنج رو آورده بود ، زخم شده بود.
ناهار درست و حسابی هم نخورده بود.
میوه و شربت خورد و کمی با محمد بازی کرد.
محمد همه جای خونه رو پرکرده بود با کاردستی هاکاغذی.
کلا نمیذاره یک نصف روز خونه تمیز باشه.
دوقلو ها رو شستم و لباساشون رو عوض کردم.
موقع شستن علی ، ب خیسی دستمال خشککن اش شک کردم و چون دامنم هم مرطوب شده بود ، ترجیح دادم روزه شک دار نگیرم و برم دوش بگیرم.
رضا دستش بند بود و نمیتونست بچه ها رو نگه داره.رفتم ظرف ها رو شستم .
شوید پلو رو سر زدم و زیر غذا رو کم کردم.
رضا و اومد پیش بچه ها ، رفتم و فقط بدنم رو شستم.
اومدم بیرون آریو روی پای باباش خوابش برده بود.
علی گریه میکرد و رضا سعی داشت روی پا بخوابوندش.داشت موفق هم میشد.
اما دلم سوخت وگفتم از زمان سیر دادنش گذشته ، و بهش شیر دادم. و روی مبل خوابوندم.
ب دقیقه نرسید صدای نق اش بلند شد .با پستونک آرومش کردم.
یکی دو دقیقه خوردش بعد تف کردش و خوابید.
ما هم رفتیم شام خوردیم.
طبق معمول محمد برنج و ماست خورد.با اینکه تازه ساعت ۸ و نیم بود.
رضا گفت ک میخواد بره بخوابه .
قبلش یه سر ب انبه هاش زد و متاسفانه اونایی ک توی پاکت کاغذی گذاشته بود ب شدت در حال خراب شدن بود.
از اینکه از توی جعبشون جا ب جا کرده بود پشیمون بود.
نشست پای انبه ها و اونایی ک لک شده بود رو پوست کند و خرد کرد.
یه طبقه یخچال پر از ظرف های دربسته انبه شده بود.
بعد هم اسموتی انبه و موز درست کرد.
و خوردیم.
بیش از یک ساعت از وقتی کمیخواست بخوابه گذشته بود.
چشم هاش از خستگی قرمز بودن.بچه ها زیاد نخوابیدن.
بیدار ک شد قطره مولتی و لعاب برنج دادن.
خیلی دوست داشتن.
رضا بالاخره رفت بخوابه و پیشنهاد داد محمد هم بره پیشش .
بردمش دستشویی و وسایل خوابش رو دادم ک ببره.امیدوار نبودم بمونه و حدس میزدم زودی برگرده ، اما خدا رو شکر انقدر خسته بود ک بدون قصه خوابش برده بود .
محمد امروز عصر خیلی شلوغ بازی کرد.
کلی با کاغذ ب قول خودش اختراع درست کرد ، و جا ی جای خونه قرار داد .
از بین لوبیاهایی ک کاشته بود ، فقط یکیشون بعد از جوونه زدن سر در آورده بود .
چند تا کاسه آب برداشته بود و کنار ظرف لوبیا گذاشته بود و با نخ کاموا سعی داشت آب ظرف ها رو ب مرور برسونه پای لوبیاش.
یک ظرف ماست و یک ظرف پنیر هم برد.
گوشه نشیمن کلی ظرف پر آب گذاشته بود .
هر چی هم بهش مبگفتم لازم نیست انقدر ظرف های آب رو پرکنی قبول نمیکرد و میگفت برای تا ۵ سال دبگه انقدر آب کردم.
وقتی هم گفتم ک ما اصلا پنج سال دیگه اینجا نیستیم کلی دعوا ک باید بخاطر گلم اینجا بمونیم.
خنده امگرفته بود و نمیتونستم بهش بگم خوب میبریم گلت رو هم .اونم با ناراحتی میگفت بخاطر گلم باید بمونبم.
بالاخره ک گفتم هرجا بریم گلت رو هم میبریم آروم شد.
کاغذهایی رو ک با ماژیک قرمز نقاشی کشیده بود انداخته بود توی ظرف های آب و آب رو صورتی کرده بود.و امید داشت کم کم لوبیاش هم صورتی بشه .
انقدر آب بازی کرد ک کلی آب ریخت روی پارکت .
بهش گفتم ایرادی نداره و پارچه بهش دادم.اما ب حرفم گوش نداد و مدام آب ها رو پخش میکرد و ریشه های فرش ها رو خیس میکرد.
چندین بار تکرار کردم ک اینکار رو نکن و ادامه داد.
منم پا شدم و ظرف های آشپزخونه رو برداشتم و گفتم اجازه نداری اینجوری بازی کنی.
در نهایت باقیمونده وسایل رو برد روی میز چوبی نشیمن و باز اونجا بساط کرد .و دوباره آب ریخت .اینبار رضا هم از دستش کلافه شده بود .و من فقط رسیدم دستمال بذارم روی آب های ریخته شده .
ساعت از ۱۱و نیم داشت رد میزد.دوقلو ها بیدار بودن