2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۴۸)

469 بازدید | 34 پست

دیشب هر دو دمر شده و خوابیده بودن.

علی رو ک یهو ک بیدار شدم دیدم و از ترس پریدم و برعکسش کردم.

فکرشم نمیکردم آریو هم دمر بخوابه.آخه خواب هاش عمیقه و ماشالا سنگینه.

بالاخره ک تا صبح کشیک میدادم و مراقبشون بودم.

فکر میکنم ۵تا ۸ صبح عمیق خوابم برد.

علی ساعت ۸ بیدار شد ، شیر دادم اما نخوابید و بی دلیل شروع به گریه کرد.یک ربعی طول کشید تا با انواع و اقسام روش ها خوابش کنم.

یک ساعت بعد آریو بیدار شد، داشتم شیرش میدادم علی باز بیدار شد   و با پستونک آرومش کردم و در نهایت خوابید.

ساعت ۱۱ دیگه کامل بیدار شدن‌.محمد هم .

دیگه مجبور شدم لامپ ها رو روشن کنم در حالیکع خودم خیلی خسته بود.

زیاد گرسنه نبودیم.یک ساعت بعد صبحانه اوردم و با محمد خوردیم.یچه ها هم نگاه میکردن و لقمه هامون رو دنبال میکردن.

حین صبحانه خوردن کمی با محمد هم بازی کردم .دوقلو هام نقش غولچه رو داشتن .

بعد هم با هم‌کارتون دیدیم.


رضا پیام داد ‌ ساعت ۳ بلیط برگشت داره.انگیزه گفتم انگار .

خودمون ناهار داشتیم اما برای رضا ،باید غذا میذاشتم .احتمالا ناهار درست و حسابی هم نخورده.

خواستم قیمه درست کنم اما هر چی گشتم لپه پیدا نکردم.

بجاش گوشت لوبیا با پلو شوید درست کردم.

ولی چون لوبیاها رو از قبل خیس نداده بودم ، چند بار جوشوندم‌و آبش رو ریختم دور.

و در نهایت توی زودپز بار گذاشتم .نیم ساعت اول زودپز کار نمیکرد و درش یا سوپاپش رو بد گذاشته بودم.

نهایتا مشکل رو فهمیدم و درست سد.

با اینکه دیروز دو وعده برنج پخته بودم ، اما مجدد شوید پلو گذاشتم.

بین نگهداری از بچه ها و غذا پختن کلی با محمد با تخته وایت بردش بازی کردیم .

این بازی در اصل نقاشی کشیدنه . و بعدش ک بازی شروع شد با کشیدن و پاک کردن نقاشیا باید یک سری کارها  و فعالیت هایی رو انجام بدیم.


دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

آخرین بار ک محمد گفت بیا بازی گفتم ک بابا نزدیکه و کلی کار دارم و باید انجام بدم.

اونم تصمیم گرفت قبل از اومدن باباش یه سری چیزا رو درست کنه و برای باباش بیاره.

شربت آبلیمو درست کردم .میوه شستم و روی میز عسلی چیدم.

زودپز رو چک کردم تا سوپاپش درست کار کنه و زود غذا حاضر بشه.

محمد هم کلی وسیله با کاغذ درست کرد و میز رو تزیین کرد.

خونه رو مرتب کردم.

کلی پتو و ملافه و بالشت جمع کردم.

محمد بخشی از وسایلش رو برد توی اتاقش.

بچه ها طبق عادت قبل از یک خوابیدن .و دوباره ساعت ۴ خوابیدن.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

رضا ک رسید خیلی خسته بود.

شونه هاش از بند کیفی ک باهاش کیسه برنج رو آورده بود ، زخم شده بود.

ناهار درست و حسابی هم نخورده بود.

میوه و شربت خورد و کمی با محمد بازی کرد.

محمد همه جای خونه رو پرکرده بود با کاردستی هاکاغذی.

کلا نمیذاره یک نصف روز خونه تمیز باشه.

دوقلو ها رو شستم و لباساشون رو عوض کردم.

موقع شستن علی ، ب خیسی دستمال خشک‌کن اش شک کردم و چون دامنم هم مرطوب شده بود ، ترجیح دادم روزه شک دار نگیرم و برم دوش بگیرم.

رضا دستش بند بود و نمیتونست بچه ها رو نگه داره.رفتم ظرف ها رو شستم .

شوید پلو رو سر زدم و زیر غذا رو کم کردم.

رضا و اومد پیش بچه ها ، رفتم و فقط بدنم رو شستم.

اومدم بیرون آریو روی پای باباش خوابش برده بود.

علی گریه میکرد و رضا سعی داشت روی پا بخوابوندش.داشت موفق هم میشد.

اما دلم سوخت و‌گفتم از زمان سیر دادنش گذشته ، و بهش شیر دادم. و روی مبل خوابوندم.

ب دقیقه نرسید صدای نق اش بلند شد .با پستونک آرومش کردم.

یکی دو دقیقه خوردش بعد تف کردش و خوابید.

ما هم رفتیم شام خوردیم.

طبق معمول محمد برنج و ماست خورد.با اینکه تازه ساعت ۸ و نیم بود.

رضا گفت ک میخواد بره بخوابه .

قبلش یه سر ب انبه هاش زد و متاسفانه اونایی ک توی پاکت کاغذی گذاشته بود ب شدت در حال خراب شدن بود.

از اینکه از توی جعبشون جا ب جا کرده بود پشیمون بود.

نشست پای انبه ها و اونایی ک لک شده بود رو پوست کند و خرد کرد.

یه طبقه یخچال پر از ظرف های دربسته انبه شده بود.

بعد هم اسموتی انبه و موز درست کرد.

و خوردیم.

بیش از یک ساعت از وقتی ک‌میخواست بخوابه گذشته بود.

چشم هاش از خستگی قرمز بودن.بچه ها زیاد نخوابیدن.

بیدار ک شد قطره مولتی و لعاب برنج دادن.

خیلی دوست داشتن.

رضا بالاخره رفت بخوابه و پیشنهاد داد محمد هم بره پیشش .

بردمش دستشویی و وسایل خوابش رو دادم ک ببره.امیدوار نبودم بمونه و حدس میزدم زودی برگرده ، اما خدا رو شکر انقدر خسته بود ک بدون قصه خوابش برده بود .

محمد امروز عصر خیلی شلوغ بازی کرد.

کلی با کاغذ ب قول خودش اختراع درست کرد ، و جا ی جای خونه قرار داد .

از بین لوبیاهایی ک کاشته بود ، فقط یکیشون بعد از جوونه زدن سر در آورده بود .

چند تا کاسه آب برداشته بود و کنار ظرف لوبیا گذاشته بود و با نخ کاموا سعی داشت آب ظرف ها رو ب مرور برسونه پای لوبیاش.

یک ظرف ماست و یک ظرف پنیر هم برد.

گوشه نشیمن کلی ظرف پر آب گذاشته بود .

هر چی هم بهش مبگفتم لازم نیست انقدر ظرف های آب رو پرکنی قبول نمیکرد و میگفت برای تا ۵ سال دبگه انقدر آب کردم.

وقتی هم گفتم ک ما اصلا پنج سال دیگه اینجا نیستیم کلی دعوا ک باید بخاطر گلم اینجا بمونیم.

خنده ام‌گرفته بود و نمیتونستم بهش بگم خوب میبریم گلت رو هم .اونم با ناراحتی میگفت بخاطر گلم باید بمونبم.

بالاخره ک گفتم هرجا بریم گلت رو هم میبریم آروم شد.

کاغذهایی رو ک با ماژیک قرمز نقاشی کشیده بود انداخته بود توی ظرف های آب و آب رو صورتی کرده بود.و امید داشت کم کم لوبیاش هم صورتی بشه .

انقدر آب بازی کرد ک کلی آب ریخت روی پارکت .

بهش گفتم ایرادی نداره و پارچه بهش دادم.اما ب حرفم گوش نداد و مدام آب ها رو پخش میکرد و ریشه های فرش ها رو خیس میکرد.

چندین بار تکرار کردم ک اینکار رو نکن و ادامه داد.

منم پا شدم و ظرف های آشپزخونه رو برداشتم و گفتم اجازه نداری اینجوری بازی کنی.

در نهایت باقیمونده وسایل رو برد روی میز چوبی نشیمن و باز اونجا بساط کرد .و دوباره آب ریخت .اینبار رضا هم از دستش کلافه شده بود .و من فقط رسیدم دستمال بذارم روی آب های ریخته شده .


ساعت از ۱۱و نیم داشت رد میزد.دوقلو ها بیدار بودن

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

هر دو رو شیر دادم.

آریو به سختی بالاخره روی پام خوابید.

اما علی گریه میکرد.دیگه شیر نمیخورد ، رو پا هم بند نمیشد.

فقط بغل میخواست اونم به یه حالت خاصی ، تغییری توی نگه داشتنش میدادم گریه میکرد.

بادگلوش رو گرفتم بازم همینجوری بود.

رضا از خواب بیدار شد ، رفت آب خورد و باز خوابید.

بالاخره با گریه علی ، آریو هم از خواب بیدار شد.

مجبور شدم بذارمش روی پا، اما علی ول کن نبود .تا آریو میخوابید اون باز ب گریه اش بیدارش میکرد.

تحمل گریه دوتاشون باهم رو نداشتم.

بالاخره آریو با اخم و ب زور خوابید.

پا شدم ک علی باز بیدارش نکنه و خودشم آروم بشه.

آریو خودش سرش رو تکون میداد توی خواب ، تا خوابش عمیق بشه‌

علی بالاخره ب سختی خوابید.

بعد از خوابیدنش کلی توی بغل نگهش داشتم تا آرامش بگیره.

ده دقیقه بعد از اینکه گذاشتمش روی بالشت ، باز داشت بیدار میشد، ک ایندفعه کنارش خوابیدم و شیر خورد و خوابید.

گوشی بدست خودمم کنارش خوابم برد.

۳تا ۶ بیشتر نخوابیدم.

برای نماز رضا صدام زد.

بچه ها هردو با هم بیدار شدن.علی رو شیر دادم و زود پستونک دهنش گذاشتم تا آریو شیر بخوره. بالاخره آریو بعد از شیر خوردن زودی روی پا خوابید و بازم علی طول کشید تا بخوابه.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

والا منکه هیچیشو نفهمیدم.

بعد واقعا انتظار دارید ما علی و رضا واریو رو بشناسیم؟؟

در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۱۲ کاربریم به خواست خودم لغو شد خیلی دوست داشتم بازم بمونم اما اینجا کاملا وقتمو میگرفت. نمیتونستم مدیریت کنم همش اینجا بودم.این چند سال که اینجا بودم از همه کار وزندگیم افتادم ودرجا زدم..دوسه تا کاربری دیگم داشتم که اونا قبلا توسط نی نی یار تعلیق شد.سه،چهار سال توی این سایت بودم.گاهی اوقات عصبی بودم وممکنه با کسی بد برخورد کرده باشم یا حرف بدی زده باشم.امیدوارم اگه کسی بوده که از دستم عصبانی بوده وهست اگه‌مقدوره براش منو ببخشه وحلالم کنه.برای خوشبختیم، برای سلامتی وطول عمر خودم ومادرم وهمینطور واسه ازدواجم با یک ادم مناسب وابرومند وخوشبخت شدنم دعا کنید.سنم متاسفانه هی داره بالا میره وهمچنان مجردم.واسم دعا کنید.خدافظ
والا منکه هیچیشو نفهمیدم. بعد واقعا انتظار دارید ما علی و رضا واریو رو بشناسیم؟؟

رضا همسرشونه آریو و علی هم دوقلوهاشون

زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پر شکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش انرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است.

اگه واقعیه خداشاهده من با یه دونه بچه و شیر دادن پدرم دراومده 

عجب زنیه 

درضمن اگه من سه میخوابیدم و شوهرم ۶ برای نماز بیدارم میکرد با سر میزدم فکش جابجا میشد 😂😂😂

من وقتی میام نی نی سایت 👈     👇👇👇بعد از ترکیدن و تعلیقی دوباره برگشتم دیگه نبینم تاپیک سیاسی بزنیداااا 🚫شما تاپیک میزنید من میترکم🔫🚨🔥

چقدر با جزیئات 

آفرین

هر انسانی در طول زندگیش به دنبال معجزه میگردد.‌ و آن را در همه جا جست و جو می‌کند. در حالی که معجزه همین جاست. درون قلب هر انسانی.  آن جا که نیرو و اراده ی جز خداوند در جهان تصور نمیکنی . معجزه از ایمان شکل میگیرد. 
والا منکه هیچیشو نفهمیدم. بعد واقعا انتظار دارید ما علی و رضا واریو رو بشناسیم؟؟

خخخخ.شرمنده.

این قسمت ۴۷ ام هست .حق دارین نشناسین.

همیشه شب ها میذاشتم.دوستام میخوندن.

اما دیشب خوابم برد الان گذاشتم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
اگه واقعیه خداشاهده من با یه دونه بچه و شیر دادن پدرم دراومده  عجب زنیه  درضمن اگه من سه ...

آره عزیزم واقعیه.

بیچاره هر روز بیدار میکنه ، نصفشو من اصلا نمیفهمم.

گاهی پاشدم نمازم خوندم ، ولی یادم نمیاد.ظهر میرم قضاشو بخونم ، میگه تو ک خوندی.

دیشبم چون بد خوابیده بودم ، و دیر ، هنوز خوابم انگار عمیق نشده بود.عجیب بود زود بیدار شدم

تازه بعدشو نمیدونین.

پسر بزرگمم بیدار شد از ۶تا ۸ونیم با اون بیدار بودم و بازی میکردم و .....

در قسمت بعد میخونید😅

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792