من ۱۷سالمه تک دخترم از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شدم بهترین زندگیو داشتم تا اینکه رسیدم راهنمایی اول راهنمایی بودم ک بابام برشکست شد و فراری از دست طلبکارا زندگی خیلی بهمون فشار آورد خیلی من اون موقعه ها سنم کم بود ولی خو میدیدم چقدر مشکل داریم میدیدم بابام تا نصف شب خونه نمیاد بخاطر اینکه طلبکارا نگیرنش یروز ک از مدرسه اومدم خونه کسی خونه نبود تا غروب بی خبر بودم تنها تو خونه غروب مادرم ناراحت برگشت گفتم چی شده مامان بابا کجاست گفت کلانتری بودم بابات گرفتن من خیلی به بابام وابسته بودم خیلی دوسش داشتم وقتی اینو شنیدم خیلی ضربه روحی سختی بود بابام یه هفته زندان بود ک ماه رمضان شروع شد من و مامانم سحریا بیدار میشدیم همش گریه میکردیم خلاصه بعد از یکماه عید فطر بابام آزاد شد ولی تا اون موقعه من خیلی شکسته شدم خیلی لاغر شدم خواهرم نداشتم باهاش درد دل کنم فقط من و مامانم بودیم و یه عالمه غم همه ام باهامون بد رفتاری میکردن