به خدا دیگه جونم به لبم رسیده
شوهر من دو هفته خونست یک هفته میره بار ماشین سنگین داره
خودمم دو تا بچه شر شیطون دارم
از بس وابسته شوهرمم و دوسش دارم وقتی میره کلا انگار افسردگی میگیرم
این وسط از روزی که شوهرم میره مادرم اینا هر شب ساعت هفت میان خونمون تا فردا صبح که صبحونه میخورن میرن
خودشم باید غذای مفصل بزارم عین مهمونی
دیشب شکمم خیلی درد میکرد پریودمم عقب افتاده بود فک میکردم باردار شدم اعصابم خراب بود از اونطرفم شوهرم زنگ زد که بارمون رو خالی نکردن یه چند روز بیشتر طول میکشه اعصابم خورد شد
منم چون حال نداشتم کو کو سیب زمینی درست کردم
وای مامانم یه قیافه ای گرفته بود که نگو آدم باید به مهمونش احترام بزاره ما به خاطر شما میایم که تنها نباشید کلی منت گزاشت سرم
حالا هیچکمکی هم که نمیکنه هیچ کلی از غذام خونم ایراد میگیره
چرا لباسا تو لیسشویی مونده چرا اینو اینجا گزاشتی من پدرم دراومده جهازتو بگیرم چرا ارزش نمیدی به وسایلت
دیگه خسته شدم