سلام
یکی برام امروز یه مان فرستاد که نمیدونم مال خودش یا نع و قرار توی چنل دوستم من اپش کنم اگه قببا متن رو جایی دید یا خوندید بگید
من از همه شما سالم تر هستم مغز من قابلیتهایی داره که مغز شما نداره...
اخرین جملهای بود که قبل از آوردنم به این حفره ی نفرت بار بهشون زدم و با ذهنی پر از سوال دربارشون منو از گوشهی اتاقم به گوشهی این قفس تنگ و تاریک آوردن، اتاقی که بیشتر عمرم کنجکاوانه به منظره بیرون از خونه نگاه میکردم و بچهایی رو میدم که منم دوست داشتم مثه اونا بازی کنم اما محدودیها اجازه نمیدادن و همین باعث حس ترس و تنفر شد. تنها چیزی که عوض شد فقط مکانی بود که من غرق در افکارم میشدم و به آدما و دنیای بیرونِ اتاقم فکر میکردم جایی که جز تصورات ذهنیم تصویر دیگهای نداشتم ازش.
همه فکر میکنن ذهنم مریض اونا میگن چون چیزایی میبینم که نمیتونن ببینن و باهاشون حرف میزنم روانیم!
پشت در سلول شمارهی پنج، کنج اتاق روی این تخت که آلایش پرش کرده و تار عنکوبت های چسبیده به زیر تخت که فضا رو هولناک تر میکرد و پنجرهای که جلوی زیبایی نور خورشید و غروب دلانگیزش رو میگرفت؛ و با پوشیدن ژاکت طوسی رنگ، ذخیم و مسخره که بیشتر شبیه لباسای جنگیه از اعماق وجودم احساس خفگی و تفاوت میکردم.
گهگاهی خانومی نسبتا قد بلند با موهایی به رنگ برف که گودی زیر چشمش از زیبایی چشمای سبزش کم میکرد که پوست پلاسیدهو چروکش نشون میداد سن بالایی داره، برای نظافت به سلول میومد و درحالی که ترحم از نگاهش میبارید میگفت:تنهایی اذیتت نمیکنه؟
من هم در پاشخ میگفتم:من تنها نیستم، زانوهام رو در آغوش دارم، با تمام وجود بوسه میزنم بهش و حتی باهاش حرف میزنم
اونِکه بدون توضیح اضافی همون بار اول حرفامو میفهمه و درکم میکنه اونِکه میدونه من روانی نیستم و با حرفای من به فکر فرو میرفت و نفس عمیقی میکشید و افسوس میخورد و به کارش ادامه میداد
همیشه میخواستم دلیل ترحمش رو بدونم اما هیچوقت حوصله حرف زدن با آدمارو نداشتم
حس بدی داره وقته کسی نمیفهمتت اونا انتظار دارن مثله خودشون باشی تا راضی باشن ازت اما این رضایت باعث میشه نتونی اونطوری خودت دوس داری زندگی کنی...
شبها پنجره کثیف جلوی نور مهتاب رو میگرفت و تاریکی سلول رو دو برابر میکرد به حدی که نمیتونستم حتی جلوی چشمم رو هم ببینم، حس خوبی داشتن تاریکی شب ارامش خاصی بهم میداد و شبا با فکر اینکه بالاخره ماه کامل میشه و از پشت این پنجره های تار میتونم ببنیمش خوابم میبرد