۸سال ازدواج کردم خیلی سنتی قبل ازدواج عاشق ی آقایی بودم خخیلی همو میخاستیم ب هردری زدیم نزاشتن همه مخالف بودن فقط ب خاطر اینکه پول نداشت با کسی ازدواج کردم ک وضع مالی و اجتماعی خوبی داره با ی قلب شکسته وارد زندگی شدم بعد عقد من اون اقا کارش بخاطر درگیری با خونواده م ب زندان و بعدشم بیمارستان کشید میدونستم خیلی دوسم داره و هیچ وقت این حس ازبین نمیره زندگیمو شروع کردم سعی کردم ب همسرم علاقه مند بشم دوسال اول زندگی خیلی باهم خوب بودیم گه گداری یاد گذشته م میفتادن و یواشکی گریه میکردم ولی ب همسرم پایبند بودم کم کم اختلاف هامون شروع شد سیگار میکشید رفیق بازی میکنه ازنظر مالی مشکلی ندارم مطمئنم هستم اهل خیانت نیست چون موقعیتش تواجتماع باعث شده سمت این چیزها اصلا نره سر رفیق بازی دعواهامون شروع شدکم کم هرچند ماه ی بار سر هر مسئله ای دعوامیکردیم چند سال گذشت بچه دارشدم بچه م بزرگ شده ی روز حالم خیلی گرفته بود همش احساس تنهایی میکردم گوشیم زنگ خورد و عشق سابقم بود