من خودم بارها این موضوع برام پیش اومده و ته قلبم ناراحت شدم بعد از یه مدتی یه چیزی پیش اومده که من حتی راضی به ضرر اون شخص نبودم اگه شماها تجربشو داشتین بیایین تعریف کنین
من عینک میزنم تازه عروس که بودم مادر شوهرم یه روز بهم گفت ما اصلا تو خانوادمون عینکی نداریم الحمدالله اصلا هم دوست نداشتم عروسم عینکی باشه ولی دیگه چی کنیم تو شدی عروسمون ( حالا خوبه سلیقه خودش بودم ) انقدر دلم شکست که خدا میدونه ولی هیچ آرزو یا نفرین بدی در حقش نکردم طی دو ماه بعد این حرفش هم خواهر شوهرم هم برادر شوهرم چشماشون ضعیف شد و عینک زدن به چشماشون بعد چند سال برادر شوهر و خواهر شوهرم که ازدواج کردن همسرهای اونها هم عینک میزدن
دوتا از زندایم منو توعید مسخره کردن اونم بیخودی فردا مامان زنگ زد حالشون اورد سرجاشون ولی من جلوی شوهرم خیلی ناراحت شدم تصمیم گرفته بودم به هردوشون گلایه کنم ولی باخبرشدم پسر یکی از زندایم شبش بردن بیمارستان ودختریکیشم گردنبد جواهر عروسیشو گم کرده
پینار..قیزم .سنه یاخچلاری ایستیرم سنسیز هستاد الله دان ایستمیرم
منم زیاد اخرین بارش مادرشوهرم اشکمو در اورد دقیق یادم نیست چه مناسبتی بود ولی از خدا خواستم به حق امام زمان اشکشو ببینم و دیدم بدجور اه کشیدم بد جورم اشکش در اومد
همسرم..........تو یادگار روزهایی هستی که نه فراموش میشوند نه تکرار