2777
2789

من حدود ۳.۲ سال قبل یه خواستگاری داشتم که از همسایگان قدیمی مادربزرگ مادرم بودن.خانواده خوبی بودن و چند جلسه اونا اومدن خونه ما و یکبار هم اونا ما رو به خونشون دعوت کردن و من وقتی جواب مثبت دادم آقا پسر خیلی خوشحال شدن.خلاصه بین ما از طریق تلفن عقد موقت خونده شد تا موقع خرید و آزمایش راحت باشیم . ما رفتیم برای خرید حلقه.مادربزرگ من در جریان بود مامانم از اون راهنمایی میخواست تو بعضی موقعیت ها روز قبل از اینکه بریم برای آزمایش مادربزرگم به مامانم گفت شوهرتو بفرست بره با پسره دوتایی حرفای آخر رو بزنن مامان منم فکر میکرد مامان بزرگم از روی با تجربگی این حرفارو میزنه در صورتی که دیگه حرفی نمونده بود.صبح با مامانم آماده شدیم تا پسره بیاد بریم آزمایشگاه.نشستیم تو ماشین پسره یکم رفت بعد بی مقدمه گفت من باید فکرامو بکنم و بعد بهتون جواب میدم مامانم فکر کرد حرفی داره که پیش اون نمیتونه راحت باشه بهش گفت پسره گفت نه و کوچه بغل خونه پیادمون کرد و برگشتیم خونه با کلی تعجب و عصبانیت.مامانم از زن عموش(چون مادرش زن آروم و کم حرفی بود زن عموش به همه چی رسیدگی میکرد)پیگیر شد که چرا پسره همچین کرده اونم گفت به هیچکس نمیگه چی شده میگه بهم وقت بدین.خدا میدونه تو این چند روز چیا که به ما نگذشت.۲.۳روز گذشت خبری نشد مامانم خودش زنگ زد خبر بگیره و چون از اون طرف هم خواستگار دیگه داشتم مامانم گفت اگه جوابتون منفی هست دخترمون خواستگار دیگه داره به اون فکر کنیم که اونها هم خبر دادن پسره گفته نه و دلیلش رو نگفته.نمیدونم اون شب قبل آزمایش پدرم بهش چی گفته بود که از این رو به اون رو شده بود بابام گردن نمیگرفت ولی از بابای من بعید نیست که حرفی بزنه که طرف بد برداشت کنه.از اون به بعد از پسره متنفر شدم درسته حسی که بهش داشتم دوست داشتن نبود ولی بدجور غرور من و خانواده ام رو شکست و از این قضیه مامان بزرگم و یکی از خاله هام خیلی خوشحال شدن.مامان بزرگمم انگار میدونست قرار نیست ما باهم ازدواج کنیم و هی میگفت خمیر زیاد آب میبره(به اصطلاح یعنی معلوم نمیشه ازدواج انجام میشه یا نه)تا یکسال مامانم بدجور بهم ریخته بود هی اسم پسره تو خونمون بود مامانم پیگیر پسره بود یبار هم بدون اطلاع من با بابام رفته بودن مغازشون تا اگه سوتفاهمی شده برطرف بشه که پسره گفته بود از حرفای بابام این برداشت رو کرده که هی میخواد تو زندگیمون دخالت کنه در حالی که من تو جلسات خواستگاری قاطع گفته بودم که همچین چیزی نمیشه.حالا بعد ۳.۲ سال باز هم بعضی وقتها حرف پسره تو بحثای مامانم اینا پیش میاد و من دارم میبینم مامانم خیلی مشتاقه و کلی نذر و نیاز میکنه تا با اون پسره ازدواج کنم و از اون طرف هم اون پسر فعلا مجرده منم یه مدتی هست اون نفرتم کمتر شده و بدجور تو فکر اون ماجرا. برام جای سوال هست که چرا اون کار رو با ما کرد.تازگیا پیج کاری پسر رو پیدا کردم و وقتی میبینم مامانم بعد اون ماجرا خیلی بهم ریخته و کلی تو زندگیش تاثیر گذاشته با خودم میگم برم از پسره بپرسم چرا با من اینکارو کرد.آیا با این کار غرورم میشکنه؟چون تاثیرش تو زندگیمون خیلی بد بود و من خودم زیاد ضربه دیدم عصبی و پرخاشگر شدم. چون خانواده خوبی بودن مامان بزرگم دلش نمیخواست ما با اونا وصلت کنیم و این بیشتر زجرم میده.ببخشید حرفام طولانی شد.لطفا راهنماییم کنین چیکار کنم تو برزخ بدی هستم و حال مادرم بیشتر اذیتم میکنه😔

  

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اگر حال مادرتون و عزت نفس خودتون براتون مهمه این اقا و خانوادش رو کلا فراموش کنین بار بعدی هم که حرف خواستگاری و ازدواج شد مادربزرگ و خاله و عمه رو برای عقد خبر کنین نه زودتر  تا سنگ انداری نکنن 

چهل دفعه که منت خواستگار رو نمیکشن!!!!!!نمیخواد که نخواد بره در پناه خدا ازدواج زوری که نمیشه

دوباره برین بگین که برگرده بگه نمیخوام ولم کنین؟اونطوری که خیلی ناجورتر میشه

ایشون که اخرین پسر دنیا نیست!

واقعیت این است که مابرای رنج کشیدن متولد شده ایم اما به دنبال لذت میگردیم.پس تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هاست 

به نظر من ولش کن ازش نپرس اگه دوستت داشت حتما همون موقع موضوع رو بهت میگفت اگه مشکلی بود باهات درمیون میذاشت مردی ک به این راحتی جا میزنه ب درد زندگی نمیخوره

خدایا شکرت....متاهل ومتعهد❤️

من اگه جای شما بودم پسره میومد التماس هم میکرد جواب رد میدادم چرا انقدر خانوادت بی سیاستن!!!!یه جوری راه افتادن دنبال پسره انگار ولیعهد انگلستانه اونم هی ناز اورده!خواهرم خواستگار بوده نپسندیده دیگه!فکر کرده دیده زن ایده اش یه مدل دیگه اس!با مامانت صحبت کن بی خیالی شت حرفشو دیگه نزنن قحطی مرد نیومده والا

سلام عزیزم به دلت رجوع کن هرچی که دلت میگه انجام بده البته نظر من شاید رفتی حرف زدی و سو تفاهما برطرف بشه واینکه حتما ازش خواهش کن تا موضوع رو بهت بگه و بهش تضمین بده که دخالتی وجود نداره تا خودمون نخواهیم چه از جانب شما چه از جانب من مگه من و شما بچه ایم که اجازه بدیم کسی دخالت کنه به هر حال صلاح دیدم بیام و حرف دلم و بزنم امیدوارم حلال کنید و اگه قصدش هنوز ازدواج باشه شک نکن میاد خواستگاری منتها به کسی اجازه تصمیم گیری نده خودت تصمیم بگیر عزیزم حال مادرتم خوب میشه 

و خدایی که همین نزدیکی است .......💜💜💜💜💜💜

نه یه وقت نکنی اینکارو غرورت رو بیشتر میشکنی فراموشش کن قسمت نبوده حتما انشاا... یه بخت بهتر نصیبت میشه وقتی هم که یه خواستگار خوب اومد با کسی مطرح نکنین تا روز عقد ولی دیگه اصصصصلا سمت اون پسر نرو اون مرد زندگی تو نیست وقتی اینهمه راحت جا میزنه 

میشه برای اینکه سلامتیم رو به دست بیارم برام صلوات بفرستید التماس دعا🙏
سلام عزیزم به دلت رجوع کن هرچی که دلت میگه انجام بده البته نظر من شاید رفتی حرف زدی و سو تفاهما برطر ...

البته اگه از همون اول جبهه گرفت بگو فقط میخواستم بدونم پدرم چی گفته به شما

و خدایی که همین نزدیکی است .......💜💜💜💜💜💜
من اگه جای شما بودم پسره میومد التماس هم میکرد جواب رد میدادم چرا انقدر خانوادت بی سیاستن!!!!یه جوری ...

آخه ایشون قبل از حرف پدرم کاملا پسند کرده بودن و خیلی هم راضی بودن ولیییی یهو نمیدونم چی شد که منصرف شدن برای همین هر کسی باشه فک کنم براش جای سوال میشه☹

  

من جای تو بودم هیچوقت این کار و نمیکردم علاوه بر غرورت که میشکنه مشکلم اصلا حل نمیشه اون اگه میخواست توی این دوسه سال از تصمیم اشتباهش برمیگشت  اگه سوء تفاهم هم برطرف بشه مطمئنم هیچوقت از ذهنش پاک نمیشه اون ترسی که از سوء تفاهم پیش اومده داره تو ذهنش همیشه باهاش میمونه اگر ازدواج کنید هم روی زندگیتون تاثیر میذاره مثلا اگه ترس داره که پدرت میخواد دخالت کنه بعد توی زندگیش  تو ناخودآگاه ذهنش منتظر کوچکترین عکس العمل از پدرت میمونه که بابات بگه از اینجا پاشو اونورتر بشین ی جنگ اعصاب پیدا میکنی که دخالت کرده پدرت حتی اگه ی ذره هم شبیه دخالت نباشه کسی که اونطوری رفتن ترسش تا این حد بزرگه  عزیزم ازدواج دیگه ای بکنی موفق تری کاری به حال مامانت نداشته باش چون واقعا بعدا برات پشیمونی میاره

نه حداقل خودت مستقیم نرو

به فرض که ازدواج کنید دوروز سر هر مسئله ای هی به روت میاره که شماها هی دنبال من افتاده بودید و...

درخواست دوستی قبول نمی‌کنم || کاربر گرامی، اینجا یه سایت تبادل نظر عمومی هس نه چت شخصی و هرکس میتونه به هر پستی ری‌اکشن بده. پس اگه به پستت توی یه تاپیک ریپلای زدم، نگو: «با تو نبودم. مخاطبم استارتر بود» این حرف خیلی مسخره است.
البته اگه از همون اول جبهه گرفت بگو فقط میخواستم بدونم پدرم چی گفته به شما

یعنی بعد این همه مدت بد نمیشه ؟نمیگه این دختره این چند سال به فکر من بوده؟خودشو نمیگیره؟

  

سعی کنید مادربزرگ خاله و... رو در مورد خواستگار هاتون مطلع نکنید وفقط تاجایی که ممکنه به جز مادر وپدرتون شخص دیگه ای مطلع نشه. چون زیاد دیدم قرارهایی که به خاطر دخالت های دیگران،حسادتشون و... بهم خورده، دیگران رو روز عقد مطلع کنید

خدادر زمین بندگانی داردکه برای برآوردن نیازهای مردم   میکوشند،اینان ایمنی یافتگان قیامتند                                        امام موسی کاظم(علیهالسلام)
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز