عزیزم من شما رو درک میکنم شوهر منم اوایل زندگی برشکستشد منو با ی بچه ۶ماهه توشهرغریب گذاشت متواری شد بخدا تا ی سال رفتم پیش خانواده شوهرم اینقدر سرکوفت میزدن ک از بد قدمی توهست ک پسر ما ورشکست شده از ترس اینکه بهم غر نزنن مثل ....براشون کار میکردم بخدا جرأت نمیکردم سر سفره غذا بخورم همیشه گرسنه میخوابیدم ب هوای تمیز کردن آشپز خونه میرفتم ی کم نونقایم میکردم زیر لباسم کسی نبینه توی رختخواب میخوردم وگریه میکردم همش ۱۵سالم بود ولی بعد ی سال شوهرم اومد ی دوسالی خونه ی مادر شوهرم بودیم خون ب جگر هر دوتامون کرد پیر شدیم پدرم وقتی موضوع فهمید اومد منو برد شهر خودم بروجرد رفتیم طبقه ی بالای پدرم برای شوهرم کار پیدا کردن ی چند وقتی کمک کردن الان شکر خدا زندگیم خوبهتوکلت بخدا باشه ب شوهر وبچه هات روحیه بده منم برات دعا میکنم زندگیت خوب بشه خدا بهت سلامتی بده
اسی العی بمیرم برات عین خودمی من ۱۰ساله مادرموازدست دادم بیمارم تنهام حتی خواهرندارم بیابغلم اشکمودرآوردی
