2777
2789

سلام اسم من افسانه الان۳۳سالمه و داستان زندگیم برای سن ۱۴سالگیمه یه روز داغ تابستونی با پدر و‌مادرم توی حیاط مشغول خوردن هندوانه بودیم ک زنگ حیات و زدن عمه بزرگم بود عمه هام چشم دیدن مارو نداشتن از مامان بیچارم نفرت داشتن اون روز عمه لیلا شاد و شنگول بود اومد تو و براش پیش دستی اوردم و هندوانه خورد هی داشت از قد کشیدنم تعریف میکرد اخه یهو بزرگ شدع بودم همش ب مامانم اشاره میداد من بچه بودم متوجه نشدم ک منظورش اینه منو بفرستن دنبال نخود سیاه خلاصه منو دک کردن ولی من پشت در واستادم کنجکاو داشتم حرفاشونو گوش میکردم عمه منو برای پسرش ک ازم۱۲سال بزرگتر بود خاستگاری کرد بابام عصبی شد گفت افسانه بچه تازه سوم راهنماییه ن اصلا امکان نداره ولی از مادرم متعحجب بودم هیچ حرفی نمیزد و همش ب بابام میگفت بس کن علی اقا چرا داد و بیداد راه انداختی قلبت باز درذ میگیره ها بعد دو ساعت عمه رفت من دل تو دلم نبود خیلی احساس ترس داشتم دلیلش و نمیدونسنم ولی از پسر عمه ام مجید اصلا خوشم نمیومدهمش با موتورش دنبال دختر بازی و الاف گشتن بود اون شب زیر پتو خیلی گریه کردم موقع خوابیدن منو دوتا برادرام ک ۱۰و۷سالشونه توی اتاق خواب بودیم ک مامان ب بابا میگفت چ اشکالی داره نامزد بشن تا بعد بزرگ شه افسانه دیگ گریه هام تبدیل شده بودن ب هق هق پتو و محکم کشیدم سرم تو دهنم فرو کردم تا خفه شه صدام بابام مخالف بود تا یع ماه تو خونمون هر شب بحث مجید بود و نامزدی ما حتی ب منم نگفته

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

بودن بلاخره بابام راضی شد با اصرار مامان و عمه مامان و عمه همچین دوست شده بودن انگار خواهر بودن منم چون همش زور گویی عمه هامو میدیدم و اذیتاشونو دلم بحال مادرم سوخت اخه الان باهاش خوب بودن مادرم اینجا کسیو جز ما و‌پدرم نداشت  با من حرف زدن منم گفتم هر چی بابا بگه و قرار شد بدون صیغه و عقد باهم نامزد باشیم بقول خودشون من شیرینی خورده مجید بشم همین طورم شد یه هفته از شهریور مونده بود ک اومدن یه انگشتر نشون گزاشتن و ما شدیم نامزد پدرم شرط گذاشته بود فقط دیدارمون با خانواده ها باشه مهر شد و رفتم دبیرستان از دوستام جدا شده بودیم و سختم بود چندین هفته گذشت تا ب مدرسه و دوستای جدید عادت کردم مجید هم با عمه میومد خونمون گاهی هم ما میرفتیم تا دو سه ماه من هیچ حسی بعش نداشتم حتی یبارم تنها باهم حرف نزده بودیم کل محله مون میدونستن منو مجید نامزدیم از ازار و اذیت پسرا در امان بودم با یه دختری به اسم مرضیه دوست شده بودم واقعا مهربون بود دوستای بقول خودمون جون جونی شده بودیم 

و هر روز بیشتر بهم نزدیک میشدیم قضیه نامزدیمو براش گفتم اونم گفت اشتباه کردم تو این سن نامزد کردم ولی الانا تن ب عقد نده دختر باهوشی بود عین من نبود من ساده لوح بودم و خام امتحانهای ترم اول ودادیم ک یه روز عمه با مجید اومدن عمه شاکی بود ک پسرم نامزد کرد حق نداره زنشو ببینه و فلان مامانگفت تقصیر علی بابامه اون وسواس فکری داره و فلان من تو اتاق دیگ بودم ک مجید اومد تو باهام حرف زد خیلی مهربون بود اولین بار بود تنها شدیم کلی ازم تعریف کرد ک خوشگلمو خانومم . و با وقارم و این صحبتا خیلی ب دلم نشست حرفاش یهو از تو جیب کاپشنش یه جعبه کادو‌پیچ در اورد داد دستم گفت اینم برای خانوم خوشگلم دلم یهو ریخت انگار لپام گل کرده بودن اونم اروم لپمو دست کشید و گفت لبو شدیا با حرفش بیشتر خجالت کشیدم دو سه ساعت برام حرف زد عاشقمه و این حرفا راستش خیلی خوشم اومد از حرفاش انگار احساس غرور میکردم انگار واقعا زیباترین زن بودم عمه صداش زد و رفتن موقع خدافظی دستم‌و بوسید منم عین مترسک بودم فقط نگاش کردم اونا رفتن جعبه و باز کردم برام ساعت خریده بود تو جعبع هم نامه بود متنشم یه شعر عاشقانه بود و اخرش نوشته بود نوکر دربستت مجید روزها از اون قضیه گذشت چندین بار باز تنها حرف زدیم تو اتاق و من یه دل ن صد دل عاشق مجید شدم دیگ هر روز براش بی تابی میکردم اونم همش میگفت عاشقمع و میگفت ب دایی میگم عقد کنیم سال اولم تموم شد من هر روز عاشقتر میشدم اونقدر ب مجید وابسته شده بودم ک هر روز التماس مامان میکردم بریم خ عمه مجید نه کار داشت ن دنبال کار بود ولی من کور شده بودم فقط حرفاش برام مهم بود انتخاب رشته کردم و شروع سال دوم دبیرستان از دوست عزیزم مرضیه جدا شدم اون رفت تجربی منم انسانی دیگ مدرسع برام مهم نبود درس نمیخوندم یا تلفن یا با مجید حرف میزدم یا بابا و میپیچوندم میرفتیم با مجید بیرون یه روز سرد زمستونی تلفن خونمون زنگ حورد مجید بود مامان صدام کرد حرف زدیم گفت سرما خورده عمه رفته شهرستان خونه دخترش اونم تنهاست اخه مجید بچه اخر بود همه خواهر برادراش متاهل بوذن گفت بیا برام سوپ درست کن منم یه جوریای حالیش کردم مامان نمیزاره

نمیزاره و فلان یا اونم میاد اون اصرار داشت تنها برم خودمم دوس نداشتم مامان بیاد دلم باز اینو میخواس باهاش تنها باشم و از حرفای شیرینش لذت ببرم همش صدام میکرد افسونگر 

قط کردم ولی بعش قول دادم میرم براش سوپ درس کنم اونم از دلتنگیاش میگفت دلم بیشتر تنگ میشد براش ب مامان گفتم باید برم بیرون وسیلع مدرسه بخرم اونم بنده خدا اجازع داد و پولی داد منم پرواز کرذم تا خونه عمع رفتم تو مریض بود عشقم رفتم بالاسرش سرما خورده یود و تبش زیاد زود سوپ بار گزاشتم رفتم پیشش نشستم پارچه خیس کردم سرش گزاشتم اونم شروع کرد ب ابراز عشق و کارمون ب جایی کشید ک نباید میکشید خیلی از کارم پشیمون بودم اونم همش دلداریم میدا. میگفت اخرش مال منی قرار بود این اتفاق دو سال دیگ بیوفته الان افتاد منم گریع میکردم و ب خودم فحش میدادم چرا بهش اجازع دادم رفتم خونه مامان گفت دیر کردی نگران شدم گفتم تو راه مرضیه و دیدم مشغول حرف شدیم دیر شد گفتم میخوام بخوابم برا شامم بیدارم نکن خسته ام باشه ای گفت و مشکوکانه بهم نگاه کرد گفت چیزی شده منم گفتم ن فقط مرضیه درمورد خانوادش ی چیزایی گفت دلم گرفت مامانم زیاد گیر نداداومدم تو اتاق زیر پتو زار میزدم گریه میکردم از خودم بدم

میومد نباید از اعتماد پدر و مادرم سو استفاده میکردم من دیگ دختر نبودم ولی چ اهمیتی داشت منو اون نامزدیم قراره دوسال دیگ عقد کنیم من عاشقشم اونم عاشقمه پس چرا انقدر ناراحتم پیش خودم همش خودمو دعوا میکردم ک چرا ناراحتم اون عاشقمه منم قرا ه زنش شم ولی هی عذاب وجدان میگرفتم از اون قضیه دو ماه گذشت بعد اون دو سه بار بازم تکرار کرذم اشتباهمو دیگ خودمو در اختیارش گزاشتم اونم تشویقم میکرد رابطمون زیاد شده بود همش کنار هم بودیم حالا دیگ پشیمون نبودم خوشحالم بودم ک اون بیشتر از قبلم عاشقم شد چندین بار رفتیم خونع دوستاش خونه ما خونه اونا یا برداراش سال دوم تموم شد سومم تموم شد و سال چهارم بودم قرار بود بعد سال تحصیلی عقد کنیم تو این دوسال دریغ از یه بداخلاقی از مجید واقعا عاشقش بودم اون بهترین مرد بود برای من یه روز ک رفتم خونشون بهش گفتم  برای تابستون دیگ عقد نمونیم یه دفعه بریم سر خونه زندگیمون بهم خندید غش غش میخندید منم مات نگاش کرذم گفتم چرا میخندی گفت من ن کار دارم ن خونه تو میخوای کجا بمونی گفتم الان چهارسال شده خب پول جمع میکردی قبلا ک بهش میگفتم برو سرکار همش میگفت تو چکار داری من پول در میارم منم دیگ کش نمیدادم قضیه و اون روز خیلی از حرفش ناراحت بودم هر چقد از عقد خرف میزدم قضیه و میپیچوند یا میگفت الان با عقد چه فرقی داری تو ک زنمی با این حرفاش بیشتر از خودم متنفر میشدم خیلی کار احمقانه ای کرده بودم ک باهاش رابطه برقرارکرده بودم ازاومدم خونه خیلی دلم خون بود ب مامان گفتم با عمه صحبت کن سه ماه دیگ مدرسم تموم میشه عقد کنیم مامان گفت اره دخترم باید از الان حرفامونو بزنیم تا سه ماه دیگ اماده باشن شب ک بابا اومد مامان جریان و گفت بابا هم قبول کرد و ازم پرسید افسانه باباجان تو راضی هستی منم سرم و اوردم پایین گفتم هر چی شما بگین بابا و قرار شد خانواده عمه اخر هفته شام بیان خونمون و تاریخ عقد و مشخص کنن خیلی خوشحال بودم انگار تمام استرسام بیخود بودن چند بار مجید بهم زنگ زد و صحبت کردیم تو تین چند روز ندیدمشاخر هفته مامان حسابی تدارک دید و عمه اینا شام اومدن ولی مجید نبود تعجب کردماز عمه پرسیدم گفت میاد جایی کار داشت برا شام میاد نمیدونم چرا ولی از کارش بدم اومد نزدیک ساعت ۹شد نیومد همه گفتن بهتره شام بکشیم مجید نیومد منم عصبی به عمه ک عین خیالش نبود نگاه کردم واقعیتش یابا هم انگار خوشش نیومد گفت اخه ادم شب ب این مهمی کار مهمتر براش پیش میاد زنگ در اومد مامان باز کرد مجید بود اومد عذر خواهی کرد ک کار براش پیش اومد و این حرفا چند بار سر سفره نگاش کردم اصلا یه نیم نگامبهم نمینداخت از اشتها افتادم از مامان تشکر کردم و پاشدم بعد یه ساعت بحث عقدمونو بابام پیش کشید شوهر عمه مرد خیلی خوبی بود اونم ادامه داد ک اره باید عقد کنن بعد اتمام درس افسانه  عمه گفت داداش شما ک میبینی پسرم کار نداره اگه عقد کنن چن سال باید صبر کنه افسانه به نظرتون بهتر نیست یه سالم صبر کنن ولی یهو برن زیر یه سقف بابا گفت نه دیگ درست نیست الان چهارسال کل فامیل و همسایه میدونن بهتره عقد کنن بعد ان شالله عروسی بابا گفت ابجی بدت نیاد پسرت ۳۰سالشه خب چرا یه کار دست و‌پا نمیکنه بوه ک نیست عمه شاکی شد اره پسر من مرد کاره مملکت حرابه کار خوب در حد پسرم نیست 

خلاصه اون شب هم تموم شد و قرار شد تیر ماه عقد کنیم و یکی دوسال تو عقد باشیم و بعد عروسی خوشحال بودم بازم خداروشکر عقد میکردم اگ چیزی میشد ابروم میرفت  یه ماه گزشت با مجید هر روز قرار میزاشتم دیگ خیالم راحت بود و بدون ترس میرفتم پیشش اونم همش میگفت خوشحال باش چند ماه دیگ مال مال خودمی یه شب بابا مریض شد بردیمش بیمارستان نزذیک امتحانام بود بابا قلبش اذیتش میکرد و دکترا گفته بودن وضع قلبش وخیم شده باید ب زودی عمل باز انجام بده دست و بال بابام خیلی خالی بود واقعا پول عملو‌نداشت ولی جونشم در خطر بود خیلی دلم گرفته بود برا بابا غصه میخوردم اخه واقعا حقش نبود اینجوری بخاطر بی پولی زجر بکشه از درد بابا از اون شب هی رفته رفته حالش بدتر میشد مامان ب تموم خانوادش زنگ زد و درخواست پول کرده بود برای عمل بابا ولی اونا هم دستشون تنگ بود پول کمی و جور کرده بود مامان بابا هم از برادر خواهراش پول گرفت بازم کم داشتیم با این اوضاع بابا نمیتونست کار کنه

ولی با این حال وخیمش یه روز درمیون میرفت سرکار تا بتونه پول عمل و‌جم کنه پولمونم گزاشت بانک تا ازش وام بگیره توی خرداد ماه بود ک صبح زود بیدارشدم رفتم امتحان دادم تا ساعت ده بشه برگشتم خونه مامان و بابا نبودن داداش بزرگترم بود خونه گفت بابا مریض شد بردنش بیمارستان منم نفس سوزان رفتم بیمارستان یه چشم مامانم خون بود و یه چشمشم اشک تا منو دید بغلم کرد و شروع کرد ب گریه گفت بابات حالش خیلی بده دکترا گفتن حتما باید عمل بشه و ازم خواستن کارای عملشو انجام بدم واقغا روز سختی و گزرونده بودیم من اومدم خونه مامان شب بیمارستان موند قرار شد یکی از عموهام پول بیاره تا بابا و فردا عمل کنن اومدم خونه برا بچه ها شام اماده کردم و خوابیدیم حدود ساعت۴صب بود ک تلفن خونه زنگ خورد ترسیده بودم تپش قلبم رفت بالا داداش بزرگم احمد جواب داد دیدم گفت ابجی مامان با تو کار داره منم بدو رفتم سمت گوش صدای مامان گرفته بود و با گریه گفت افسانه بابات حالش بدع بیا پیشم خیلی تنهام بچه ها هم بیار عمه های بی معرفتم یه کدوم نیومدن پیشمون یا بیمارستان از همشون متنفر شدم تز تنعاییمون دلم ب درد میومد برادر کوچیکم خواب بود بیدارش کردیم و با احمد و محمد راهی بیمارستان شدیم مامان تنها رو نیمکت نشسته بود زار میزد تا ما و دید بغلشو باز کرد و زار زد از جیغاش مو ب تنم سیخ شد فهمیدم بابام پر کشید همش نگام میکرد و لبشو گاز میگرفت از حرص خیلی دلم بحال مامانم سوخت نمیخواست ب ما چیزی بگ ولی خودشم نتونست تنهایی این درد و ب دوش بکشه ساغت حدود پنج و نیم بود ماهنوز از زبون مامان چیزی نشنیده بودیم ولی منو احمد‌فهمیدیم بابام رفت سه تاییمون تا ۷صب زار زدیم و‌گریع کردیم هیچکدوم از خانواذع بابا نیومدن بیمارستان  به همشون مامان خبر داد محمد هم مظلوم رو صندلی بیمارستان خواب بود روزگارچه کرده بود باما خدا چقد زود بابام و از ما گرفت صبح پرستار اومد گفت برای تحویل جسد از سرد خونه فرم پر کنیم اون لحظه مامان داد میزد بچه ها باباتون رفت ما هم داد میزدیم و گریه میکردیم محمد از خواب پرید متوجه شد ک بابای عزیزم پر کشید  اونم گریه میکرد و همش میگفت نه الکی میگین باباجونم چیزیش نشد بلاخره حدودای ساعت۸:۳۰عمه هام اومدن عموهامم و خاله و دایی و‌مامان بزرگ و بابابزرگم پدر کادر مامان بابام ک بنده خدا تو بچگی پدر مادرش فوت شده بودن

جنازه و تحویل دادن خاکش کردیم خیلی غم بزرگی بود مادرم خیلی بی قراری میکرد من شده بودم سنگ صبور مامان تو این سه روز انگار من مادر بودم و‌مامان بچه نمیتونستم غمشو ببینم همش کنارش بودم بعد سه روز همه رفتن ما شدیم تنها و بی پناه و‌بی پول بیس روز گزت امتحاناتم تموم شده بودن مامان مجبور بود بره خونه مردم کار کنه دلم براش کباب بود عمه لیلا بعد یه ماه فوت یابا زنگ زد که پولی ک برای عمل داداشم دادم و پس بدین داداشم ک عمل نکرد مامان گفت چشم ابجی انگار عمه هام بعد مرگ بابا دشمن خونی ما شده بودن مخصوصا عمع لیلا راه ب راه میگفت شما دق داداین برادرمو مامان پول عمه ها و داد ولی عموها پول و قبول نکردن گفتن کمک خرج بچه ها ولی مامانم ب زور پولو پس داد تا فرذا پس فردا منتی نباشه پول خاله و داییا هم داد چهلم بابا همه اومدن یه ناهار خانوادگی تو خونع داده بودیم مامان بابابزرگ موندن پیشمون بعد دو‌ماه از فوت بابا عمه لیلا اومد خونمون ب مامان گفت ما افسانه و نمیخوایم برای مجید نشونمونو پس بدین پدر بزرگم شاکی شد گفت سر نوه ام‌اسم گزاشتین حالا بی پدر شد میزنین زیرش جا اینک پر و بالشون بگیرین اینکارا و میکنین عمه یه داد و بیدادی راه انداخت ک خدا بدونه و مامان انگشتر پس ندادو عمه رفت من باید با مجید نامرد حرف میزدم این همه باهم بودیم حالا بگن نمیخایم ب مامان گفتم میرم قدم بزنم از تلفن کارتی زنگ زدم ب گوشیش جواب نداد چندین بتر تا جواب داد خیلی خشک گفت چیه گفتم جیه؟گفت چکار داری مگه مامان نگفت بهتون همه چی بینمون تموم شد اشکم در اومد صدامو صاف کردم گفتم ب چه دلبل؟گفت ازت بدم اومد گفتم چکار بدی ازم سر زد برگشت گفت با۱۵سال سن خودتو انداختی بغلم انتظار داری بگیرمت گفتم نامزدم بودی گفت عقد ک نبودی تو یه هرزه ای معلوم نیست با چند نفری برو گمشو و گوشیو قطع کرد یه ساعت تو پارک بدون حرکت ن گریه ن هیچ نشستم دلم از همه پر بود اخه چرا من انقد احمق بودم کاش ب حرف بابام گوش میکردم رفتمخونه دم دمای غروب بود قرار بود بابابزرگ اینا برن شهرستان صبح اون شب خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم منم تا صبح زیر پتو زار زدم اونقدر گریه کردم تا خوابم برد تمام حرفاش میومد تو ذهنم اون خانومم گفتناش همه برای گول زدنم بود

از اول عمه و پسرش خواستن ابروی مارو ببرن صبح با بابا بزرگ و مامان بزرگ خدافظی کردیم ب مامان گفتم میخوام دمبال کار بگردم قبول نکرذ ولی قانعش کردم داداش احمدم تو سن بلوغ بود و غیرتی میگفت مجید و میکشم اگه افسانه و نگیره ولی مامان گفت الان کاری نکنین خودشون پشیمون میشن من ب هیچ کدوم نگفتم مجید باهام اونجوری حرف زد نمیخواستم مامانمم دق کنه من فقط اونو داشتم

بعد یه ماه عمه اومد و هر چیز ناجور بود نثارمون کرد ک شما هرزه این و فلان مامانمو هل داد احمذم رفت جلو عمه و بزنه ک مامان نزاست ولی خیلی بی ابرو بود ازش متنفرم همون لحظه نفرینشون کردم هم خودش هم پسر عوضیشو انگشتر نشونو پرت کردم سمتش ساعتی ک برام خریدم دادم چنتا لباس  همه و پس دادم بهش گفتم حالا برو داداشمم اومد جلو گفت حالا گمشو پاتو بزاری نزدیک خونه میکشمت قهقهه زد و خندید گفت هری بچه حواست ب مادر و خواهر بی ابروت باشع احمد حمله ور شد منم تیشرتشو کشیدم گفتم به این عفریته دست نزن داداش تا در حیات و ببنده یه بند داشت فحش ناموس ب منو مامانم میداد کیگفت اره تو اگه مادر خوبی بودی نمیزاشتی دخترت شب نصف شب بیاد خونم نمیدونم از کجا خبر داشت فکنم مجید بهش گفت یا از اول نقشه کشیدن و اومدن جلو خدا ازشون نگزره مامان ماها بخار بهم خوردن نانزدی گریه میکرد نمیدونم چیا در موردم گفتن ک دیگ عموعامم حاضر نشدن بیان خونمون عمع هامم نیومدن یک سال گزشت از این قضیه ها من میرفتم سرکار توی یه‌تولیدی مانتو شلوار اداری کار میکردم  مامان هم میرفت خونه مردم تمیز میکرد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792