سلام اسم من افسانه الان۳۳سالمه و داستان زندگیم برای سن ۱۴سالگیمه یه روز داغ تابستونی با پدر ومادرم توی حیاط مشغول خوردن هندوانه بودیم ک زنگ حیات و زدن عمه بزرگم بود عمه هام چشم دیدن مارو نداشتن از مامان بیچارم نفرت داشتن اون روز عمه لیلا شاد و شنگول بود اومد تو و براش پیش دستی اوردم و هندوانه خورد هی داشت از قد کشیدنم تعریف میکرد اخه یهو بزرگ شدع بودم همش ب مامانم اشاره میداد من بچه بودم متوجه نشدم ک منظورش اینه منو بفرستن دنبال نخود سیاه خلاصه منو دک کردن ولی من پشت در واستادم کنجکاو داشتم حرفاشونو گوش میکردم عمه منو برای پسرش ک ازم۱۲سال بزرگتر بود خاستگاری کرد بابام عصبی شد گفت افسانه بچه تازه سوم راهنماییه ن اصلا امکان نداره ولی از مادرم متعحجب بودم هیچ حرفی نمیزد و همش ب بابام میگفت بس کن علی اقا چرا داد و بیداد راه انداختی قلبت باز درذ میگیره ها بعد دو ساعت عمه رفت من دل تو دلم نبود خیلی احساس ترس داشتم دلیلش و نمیدونسنم ولی از پسر عمه ام مجید اصلا خوشم نمیومدهمش با موتورش دنبال دختر بازی و الاف گشتن بود اون شب زیر پتو خیلی گریه کردم موقع خوابیدن منو دوتا برادرام ک ۱۰و۷سالشونه توی اتاق خواب بودیم ک مامان ب بابا میگفت چ اشکالی داره نامزد بشن تا بعد بزرگ شه افسانه دیگ گریه هام تبدیل شده بودن ب هق هق پتو و محکم کشیدم سرم تو دهنم فرو کردم تا خفه شه صدام بابام مخالف بود تا یع ماه تو خونمون هر شب بحث مجید بود و نامزدی ما حتی ب منم نگفته