بچه ها سلام من هشت ساله ازدواج کردم تو این مدت شاهد فرق گذاشتن من با خواهر برادر دیگم بودم مخصوصا از لحاظ رفتار و اخلاقی چون من ادمی هستم ک زیاد جواب نمی دم و لی اونا مرتب حاضرجواب می کنن احساس می کنم چون جواب ندادم زیاد برا همین رفتارش با اونا بهتره و حساب شده تر حرف میزنه تا جایی ک چند روز پیش ک اومد خونمون با این ک یه بچه کو چیک داشتم ک رسیدگی بهش زمان بر بود اصلا تو اشپزخونه نیومد بچها در صورتی کمادر شوهرمن وقتی میاد خونمون خیلی کمکم می کنه خیلی همشم میگه دخترت خیلی خستت می کنه
دخترم یه بیماری جدیدا گرفته که خیلی ذهنمو درگیر کرده خیلی خانم دکترش ساعت ۶صبح پیامی داد ک انگار اب یخ ریختن روم و گفت دخترت باید سونوگرافی شه یه ازمایش ادرارم باید می گرفتم ازش منم اوموقع خونه مادرم بودم سریع برای ازمایش گرفتن دست به کار شدم ک نشد چون دخترم شیطون بود و دست تنها بودم نشد بگیرم خیلی ناراحت شدم از خودم و رفتم ک دراز بکشم مادرم اومد تو اتاق و با لحنی خیلی بد یکم صداشم بلند بود اومد تو اتاق که چرا خوابیده شیر میدی به بچت و.. درصورتی ک خودش شاهد بود چه قدر سر شیر دادن به دخترم حرص خوردم چون دخترم فقط خوابیده شیر میخورد دکترم بردمش سر این قضیه گفت هر جور بچه دوست داره شیر بده به بچت همه بچه ها مثل هم نیستن خلاصه خیلی بهش گفتم مادرم من الان چون نتونستم ازمایش بگیرم اعصابم خورده میشه بحث نکنیم تا این ک گفت تو بلد نبستی بچه بزرگ کنی ک منم از خونه زدم بیرون اومدم خونه خودم صبح یه استوری گذاشتم در مورد ادمها تو روابطشون با دیگران نباید سیاست به خرج بدن و .. باید خود حقیقی شون باشن خوشم اومد گذاشتم زنگ زده حرفایی زده ک حرفای خیلی بد ... و فکر کرده برا اون استوری گذاشتم بچه ها چی کار کنم حال خوبی ندارم؟؟؟