من خالم دوقلو باردار بود از همون اولش خیلی قرآن میخوند سر لین دوقلوها همیشه هرجا میرفت تسبیح دستش بود همش ذکر میگفت موقع زایمانش قبل اینکه هم دردش شروع بشه داشته قرآن میخونده وقتی موقع زایمانش شده گفته خدایا این دردو واس من اسون کن شاید باورتون نشه ولی اون چیزایی میدید ک هیچکس نمیدید خمش میدید نور از بالا میریزه رو سر صورتش رو همه کسایی ک اونجا بوده ولی اون نمیدونسته چیه همش جیغ داد میکرده گریه میکرده ک من دارم میمیرم من میمیرم تا اینکه میبرنش بیمارستان اونجاهم همش داد بیداد میکنه ک شما این نور هارو مگ نمیبینید پرستار رفته خاله بزرگ ترمو صدا کرده ک بیاین مریض شما همش سر صدا میکنه همچین حرفایی میزنه خاله بزرگمو میبرن ت اتاق زایمان خالم باز همین حرفارو میزنه همش با گریه میگ شما این نور رارو نمیبینید ک ایناهاش ایناهاش اینجاست رو سر صورت شمام هست خالم دستشو میگیره میگ چیزی نیست میگ ن حتما من قراره بمیرم انقد با این نورا سرگرم بوده ک متوجه نمیشه ک زایمان کرده یهو ب خودش میاد میبینه بچه ها ب دنیا اومدن بچهاش دو تا دختر دوقلو بودن دیگ وقتی میرن خونه واس بقیه تعریف مکنه اونا هم از ی استاد ک قران تعلیم میدادن میپرسن اون استادم از استاد خودش میپرسه بش میگن مگ موقع بارداریت چیکار کردی میگ همش قران میخوندم همیشه ذکر میگفتم اونا میگن ت نباید ب هیچکس این چیزارو میگفتی میگ من ترسیدم فکر میکردم دارم میمیرم میگن بش ت بنده خدا دوستی بودی این نورا از طرف خدا بودن فرشتهها میریختنشون تا تو باهاشون سرگرم بشی بشی درد زایمان رو متوجه نشی ولی بعدش خالم خیلی مریض شد بچه ها هم همینطور وی اخرش خوب شدن خداروشکر دو تا دختر ب اسم اسما و حسنا اسما فک کنم یک دقه یا ده دقه از حسنا بزرگ تره خدامیدونه همشو راست گفتم 🌷🍀🌹🍁🌷🌷