۴۰ سالو رد کرده و تو آرزوی ازدواجه خواستگار هم ندیدم داشته باشه شب و روز در حال دعا خون نه بلکه ازدواج گنه
اوایل که ازدواج کردم فکر کردم آدم خوبیه دنبال شوهر بودیم واسش چندتاهم خواستگار خواستیم بیارییم واسش مادرشوهرم ناز کرد
آره دیگه خلاصه سر عروسی من از حسادت داشت میترسید یه دعوایی راه انداخت بیا و ببین عذاب نموند که نده و میگفت باید طلاق بگیرین خلاصه بعد ماه ها اذیت موفق نشد
الان مدت خیلی زیادی گذشته از اون ماجرا
ولی دل من هنوز باهاش صاف نیست جز اون مادرشوهرم بقیه خانواده شوهرم حتی خودش هم خوبی در حقم نکردن عذابم دادن
حالا فامیلم میگفت فامیلمون زنش جدا شده یه بچه داره بنظرت خواهرشوهرتو معرفی کنم ده سال هم حداقل از خواهرشوهرم کوچیک تره فعلا چیزی نگفتم
اگه بیاد این عفریته سریه بله رو میگه کل خانوادش دولا راست میشن بلکه بگیرتش