اره خدایی
من بین جاری هام کلا فامیل شوهرم یه احترام خاصی دارم همه میگن تو شهر زندگی کردی و سر زبون داری جاریمم زایمان کرده بود دوقلو
بچه هاش ۲کیلو و۱۰۰ بودن از بیمارستان اوردنشون و همه جمع بودن و کمی ناراحت بودن اخه حال جاریمم خوب نبود برادرشوهرم و مادرشوهرم مدام از حال و اوضاع جاری و بچه هاش برای همه توضیح میدادن موقع داروهای خودشو بچه هاش شد همه گفتن ای داد یادمون رفته بپرسیم دستور مصرفش چه جوری بود به من گفتن تو زنگ بزن بیمارستان با دکتر حرف بزن از اونجایی که تو پارتی گرفتن خبره ام تلفنی مخ یه پرستار رو زدم شماره همراه دکتر جاریمو گرفتم زنگ زدم حالا فک کن همه نشستن بعد از خوش و بش کردن و معرفی کردن جاریم دکتر کلی حرف زد گفت اوضاعش خیییییلی بده حسابی ازش پرستاری کنید
تلفن رو که قطع کردم همه گفتن چی شد
منم تمام حرفا و هشدارهای دکتر رو تکرار کردم گفتن اینارو که میدونستیم دستور دارو ها چی شد
گفتم ای داااااد یادم رفت بپرسم
خجالت کشیده بودم خواستم تکرار رو بزن و دوباره شماره دمت رو بگیرم دکمه تکرار تلفن رو پیدا میکردم آنچنان زل زده بودم به صفحه تلفن انگار یه موجود فضایی دیده بودم
مادرشوهرم گفت چیزی شده گفتم نه تو ذهنم ش دکتر بود حفظی گرفتم سه بار گرفتم همش اشتباه بود اخرش عموی شوهرم اومد گفت تکرار رو بزن بگیر گفتم مثل اینکه تکرار نداره برادرشوهر عوضیم ضایعم کرد گفت تا دیروز که داالشت منم گفتم اکر خیلی هواست جمعه چرا داروهارو خوب نپردسیدی لال شد بعد از صحبت با دکتر زودی با شوهرم صحنه رو ترک کردم و تا چند روزم اون اطراف پیدا نشد
خدایی از اون به بعد به من نمیگن بیا برامون یه کاری انجام بده