2777
2789

اون روز حسابدار واسم هر سال کادو میگیره منم براش روز مهندس میگیرم امسال یه کم دستم خالیه چند روز دیگه هم روز مرد هستش از طرفی هم باردارم و خیلی حساس شده رو اینکه بچه اومده تو همه فکر و ذکرت شده بچه نمیدونم چیزی براش بگیرم یا نه 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شوهر منم مهندس نفته ولی چون روز زن بهم کادو نداد 😅 بیچاره گفت چک دارم بعد از چک برو خرید کن خودم نرفتم 

ولی خب یه گل باید برام میخرید

منم هیش براش نمیخرم 😅😅

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!

همسر منم مهندسه هر سال میگرفتم براش.ولی امسال نمیگیرم انققدددددددد که گفتی نگیری نگیری نگیری .خسیس خان

خدایاشکرت بابت همه چیزایی که بهم دادی.                            

من چی بخرم براش

الان فهمیدم

برای سلامتی خواهرم اگر ممکن لطفا یک صلوات بفرستید.😔💔 این روزها که حالت خوب نیست، دلم برای لبخند شیرینت تنگ شده. می‌دونم که مریض بودن سخته، اما یادت باشه ما همیشه کنارت هستیم و تو تنها نیستی. تو قوی‌ترین دختر دنیا هستی، و مطمئنم خیلی زود حالت خوب می‌شه.دوقلوی تو هم مثل من نگران و دلواپسه. به قول بابا انگار وقتی تو حالت خوب نباشه، دنیا برای اون هم غمگین می‌شه و درد تورو میکشه. اما منتظریم که خیلی زود قوی و شاد برگردی و دوباره با هم بخندیم و خوش بگذرونیم.ما خیلی دوستت داریم و همیشه کنارت هستیم. قوی باش، عزیزترینم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز