منم خواهر شوهرم و شوهرم باهم قهرن رفت و آمد نداریم پسرمم به دنیا اومد نیومد خونمون یه بار خونه ی مادر شوهرم دیدمش پسرم نه ماهه بود با دیدنش شروع کرد به گریه کردن بعد خواهر شوهرم به کنایه گفت اینقدر نمیایید خونمون کهبچه اصلا منو نمیشناسه منم گفتم راست میگی ببخشید زاییده بودی نیومدم سرسلامتی دیگه هیچ وقت هیچ جا گلایه نکرد
مدام پز میده که شوهرم این کارو میکنه اون کارو میکنه کادو گرفته چقد خرج کردم رفتیم بیرون چی خوردیم کجا رفتیم منم بخاطر بچه کوچیک زیاد نمیتونم برم بیزون ولی دیگه واقعا داره اذیتم میکنه
من چی بگم ک خواهر شوهرم فامیلمه روز اول انقد قسم و آیه ک هواتو دارم الان مقابلم ایستاده با جاریم دست ب یکی کردن بیا و ببین چقد زجرم میدن
همین کاری که تا الان کردم. ببین یه دیوار کشیدم دور خودم سنگین و سنجیده تحت هیچ شرایطی باهاشون قاطی نمیشم صمیمیت عمرا یه جوری بی محلی تو رفتارم بهشون میکنم که تا اعماق وجودشون آتیش گرفته تاحالا هروقت هم بحث شده جمله اولشون اینه که تو خیلی مغروری اینقدر با حرص این جمله رو میگن که معلوم میشه چقدر سوختن از رفتارم یه جوری غیر مستقیم تحویلشون نگرفتم که الان نزدیک دوساله عروسی گرفتم یه وعده خونم اومدن با دعوت باهاشون سرد سردم اوایل خیلی بهشون رو دادم پررو شده بودن با هرکدومشون یه بار اساسی دعوا کردم شستم گذاشتم کنار هرچی لایقشون بودم گفتم الان دیگه نشستن سر جاشون
عزیزم میتونم زبان رو تدریس کنم اما متاسفانه نمیدونم از کجا باید شروع کنم . رشتم بازار کار نداره عزیزدلم . تنها کسی هستی که میگی عالی بتظر خودم خیلی از دنیا عقب موندم بخاطر درس خوندن هیچ هنری نتونستم یاد بگیرم
