ما اون موقع نمیدونستیم باورت میشه چندساله که متوجه شدیم واسه چی بوده!
ای بابا چه بد.منم تازه عروس بودم خواهر شوهرم اومده بود خونمون شاید باورت نشه ولی دقیقا 25 روز خونمون بود تازه خونشونم 2 تا کوچه با ما فاصله داره یعنی هرجا میرفتیم باما میومد دوباره باهامون برمیگشت خونمون منم تو کفشش نمک ریختم شاید بره ولی خوب دقیقا 3 روز دیگه هم موند و رفت.
من عروس بزرگ بودم،فامیل مادرشوهرم،ازهمه نظر باخانواده شوهرم راه اومدم،مهربون بودم وبساز،اما مادرشوهرم زیادازمن خوشش نمیومد،به هردری میزد که بگه من بدم،مسخره م میکرد،دعوام میکرد،قهرمیکرد،اما همه رفتارمنو میدیدن ومنو تحسین میکردن، تااینکه جاری اومد،اومدو من مثه خواهرم دوسش داشتم،براش همه کارمیکردم،عین مادرزحمتشوکشیدم،دیدم رفتارخانواده شوهرم داره بامن عوض میشه،البته اینم بگم اینکه من عروس خیلی خوبیم تو کل فامیل پیچیده بود،جاری مم اینومیدونست
دیدم همه رفتارابامن تغییرکرد،اینم بگم مادرشوهرم جاریمو میپرسته از بس دوسش داره،جاری هی میومد بدخانوا ...
عزیزم درکت میکنم منم همین مشکلو با خواهر شوهرم داشتم.چندبار اومد منم دیگه درو به روش باز نکردم اونم فهمید و الان دیگه دیر به دیر میاد.البته اینم بگم خواهر شوهر من 49 سالشه و مجرده و کمی هم به قول خودمون شیرین عقله.