بچها میخوام داستان زندگی یک از دوستامو بنویسیم شاید دوست داشتین خودش قبلا داستانشو توی اینستاگرام نوشته ولی من ازش خواستم واسه شمام بگه به زبون خودش واستونن تایپ میکنم 👇👇👇👇من ۲۹سالمه و متولد تهرانم از یه خانوادا کاملا مذهبی تو دوران بچگی عاشق پسر همسایمون شدم متین اینم بگم که اونم عاشقم بود ولی اون موقع نه تلفنی ن ویچتی ن واتساپی هیچ نبود ما بعضی وقتا تو کوچه همو میدیدم و نامه مینوشتیم واسه هم دوستیای اون موقع با الان خیلی فرق داشت نه هیجوقت باهم جای رفتیم نه مثل الان دستمون بهم خورد خلاصه تا۱۸سالگی باهم بودیم متین همسایه روبروییمون بود و خیلییییی درس خون همیشه میگفت دوس دارم دکتر بشم بارها شده بود بابام داداشم از این ردوبدل کرون نامه های منو متین باخبر میشدن و منو میگرفتن به باد کتک همینطور متینو دعوا میکردن خانواده متینم یه خانواده فرهنگی بودن و مودب هیچوقت به بابام بی احترامی نکردن با اینکه بارها بابام با کال برق بهجون متین افتاده بود یه روز که بابام و مامانمینا رفتن مراسم ختم متین اومد پشت پنجره اتاقم و باهم شروع کردیم حرف زدن ک یهو بابام از راه رسید و متینو گرفت به کتک ایقد زدش ک صدای دادش منو داشت میکشت میدیدم چجوری داره فریاد میزنه ولی نمیتونستم کاری کنم بعد این ماجرا دیگه نمیزاشتن تنهایی جای برم حتی تا دم در و پولی هم بهم نمیدادن بابام همیشه میگفت دختر خراب تحویل جامعه دادم یه روز از زبون مامانم شندیم خانواده متین دارن از این محل میرن نمیدونین اون روز غم عالم تو دلم نشست و شروع شد شب گریه هام دلم به این خوش بود باز متین میاد سراغم ولی دیگه ازش خبری نشد
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...
دیگه از متین خبری نمیشد و منم خیلی زیر نظر بابام و مامانم بود و داشتم واسه کنکورم میخوندم چندتا خواستگار داشتم که بابام اسرار داشت جواب بله بدم ولی من دلم جای دیگه بود با خودم فکر میکردم حتما متین ازم خسته شده حقم داره بعد اون همه کتک ابابام همون موقعه ها بخاطر فشاری که داشت بستری شد و چند سال گرفتار بود یه روز گفت حلالم کن دختر گفتم حلالت ولی اون متینه که باید حلالت کنه نه من بعد چند ماه بابام فوت کرد
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...
دیگه از متین خبری نمیشد و منم خیلی زیر نظر بابام و مامانم بود و داشتم واسه کنکورم میخوندم چندتا خواس ...
بعد یه سال سخت میخوندم اینم بگم رفتم عمل بینی کردم و خودمو لاغر کردم خیلی خوشگل شده بودم با چن سال پیش خیلی فرق میکردم یه روز از فیسبوک پیام اومد باز کردم ناشناس بود تا رفیق متین علی مث یه مادر ک بچشو گم کرده نوشتم علییییییییی زود شمارتو بده بعد زنگ زدم گفتم بگو متین کجاس متین گفته پیام بدی حتی فرصت ندادم سلام کنه
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...
بعد یه سال سخت میخوندم اینم بگم رفتم عمل بینی کردم و خودمو لاغر کردم خیلی خوشگل شده بودم با چن سال پ ...
علی گفت که متین دکتر شده و الان بالا شهر داروخونه داره و ازدواج کرده نمیدونم چی شد انگار دنیا دور سرم میچرخید گفت متین بعد از اینکه رفته باز اومده در خونتون واسه خاستگاری ولی بابام رفته اب داغ ریخته رو دستش گفت متین به اسرار خانوادش ازدواج کرد و یه دختر داره گفت هنوووز لکه سوختگی رو دست متینه
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...
علی گفت که متین دکتر شده و الان بالا شهر داروخونه داره و ازدواج کرده نمیدونم چی شد انگار دنیا دور سر ...
ایقد گریه کردم که دیگه چشامم اشکی نداشت مامانم حالمو میدید بیشتر غصه میخورد داداشمم رفته بود سرزندگی خودش یه روز گفتم برم متینو ببینم اومدم از اینترنت همه داروخونه های بالا شهرو چک کردم کودوم به اسم دکتر متینه قربون اسمش برم پیدا کردم فرداش رفتم اونجا ولی ندیدمش روز بعد باز رفتم از دور دیدمش با یه دختر بچه بود دورش بگردم چقد تغییر کرده بود موهاش جو گندمی شده بود از دور دورش میگشتم و ارزو کردم ای کاش اون دختر من بودک متین بغلش کرده
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...