هيچي بروش نياوردم و گذشت تا اينكه ديدم ارامش روح و روانمو دارم از دست ميدم
هميشه شنيده بودم بروشون بياري پررو ميشن
اما من يك زن عادي نبودم
من كسي بودم كه با دل و جون عاشقم شده بود و واسه رسيدن بهم خيلي تلاش كرده بود
من كسي بودم كه پا ب پاي همه مشكلاتش واستاده بودم و روبه روش نبودم كنارش بودم كمكش بودم حق من از زندگيش نصف نصف بود
حق نداشت بازيم بده
اونشب بود كه بعد از رفتنش به تهران حس كردم بدجور بازي خوردم و بايد حد اقل تكليفم رو با خودم مشخص ميكردم
اومدم سايت تاپيك زدم كه بدتر هم شد هزاران تا نظر بيخود دادن و بهم ريختم
به خودم گفتم ببين هيچكسي اندازه خودت نميتونه كمكت كنه
صبر كردم تا هفته بعدش شد و برگشت
ما طبقه بالاي خونه مادرشيم پايين بود و رابطه مون هم چنان گرم نبود صداش كردم گفتم بيا بالا كارت دارم اول ادا دراورد و نيومد منم يه گوشه از چيزايي ك فهميده بودمو اروم بهش گفتم وًخودم رفتم بالا ديدم بعد من سريع اومد و ب حالا طلبكارانه نشست و گفت خوب بگو گوش ميدم گفتم نه اتفاقا تو بگو اوني كه بايد توضيح بده تويي نه من