من ومعین عشقمون با بقیه ادما خیلی فرق داشت
ی کارای خاص مخصوص خودمون داشتیم
مثلا اینکه هرکی نصف شب بلند میشد ب اون یکی زنگ میزد و تا شارژش تموم شه باهم اروم زیر پتو حرف میزدیم
زمستون ک بود و میرفتیم مرکزای خرید وقتی بیرون میومدیم جلو همه اون کلاه سرم میکرد و شال گردن مینداخت منم زیب کاپشنشو بالا میکشیدم
پولی نداشتیم ولی گاهی ک از مغازه پوشاک یا کفش رد میشدیم من برا اون انتخاب میکردم اون برای من موقع رد شدن از خیابون اون همیشه میومد سمت ماشینا ک مواظبم باشه.ما اینقد راه میرفتیم ک پاهامون خسته میشد ولی ازهم دل نمیکندیم
و .....خیلی چیزای دیگه ک بعید میدونم کسی تجربش کرده باشه
معین تو اموزشی هر سه چهار روز در حد ده دیقه بهم زنگ میزد.من حسابی دلتنگ بودم موبایلم رو ویبره بود و تو لباسم قایم کرده بودم ک هر وقت زنگ میزنه بفهمم
معینم کلی پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد و قربون صدقم میرفت
خیلی اون دوماه سخت گذشت
همین دوری هم باعث شد اون فاصله عاطفی ک بینمون افتاده بود جبران شه
بهم میگفت تا من سربازیم تموم شه برو کلاس برو سرکار خودتو مشغول کن رفتم کلاس زبان
روزی ک اموزشیش تموم شد اومد دم اموزشگاه با همون لباس ی شاخه گل و ی هدیه
حتی خونه هم نرفته بود
برام کتاب گرفته بود کتاب روانشناسی
بهش خودکار دادم و گفتم اولش برام یادگاری بنویس
عدرخواهی کرد ک کادوی خوبی نتونسته بخره
گفتم مهم نیست خیلیم خوبه.میدونست کتاب دوس دارم.بعد گفت راستش عیدم ک برا نامزدی برادرش رفته تنها نرفته جایی ک بتونه برام سوغاتی بخره
دوباره عشقمون اوج گرفت
شبا نصف شب زنگ میزد و بیدارم میکرد میگفت دل تنگ صدات شدم
از حقوق سربازیش همشو نگه داشته بود ک وقتی بر میگرده با من خرج کنه
میگفت اینقد پزتو ب رفیقام میدادم
میگفت باید جبران کنم محبتاتو
دیگه از زن برادرش خبری نبود
منم حرفی نمیزدم
معین قرار بود بره برای سربازی.۶ ماه کسری خدمت برای بسیج و برای لیسانس هم ۳ ماه کسری خورد خیلی خوشحال بودیم هر دو
معین دوباره رفت و ۴۵ روز بعد تو ماه رمضون بود ک اومد.تو این مدت ی گوشی ساده برده بود و در ارتباط بودیم
من هنوزم اموزشگاه میرفتم.اخراش بود
این بارم با گل اومد
ازم خواست ک افطار باهاش باشم ولی خب نمیشد
کلی اصرار کرد ولی واقعا نمیشد
تا نزدیکیای اذان باهم بودیم برام تاکسی گرفت و رفتم
دوباره معین رفت
این بار ک اومد مصادف شد با اومدن زن برادر و برادرش.ی بار دیده بودمش ولی دیگه چیزی نگفته بود و نخواسته بود همو ببینیم ی روز ک
رفته بودم برای تابستون ی کفش چرم طبیعی خریده بودم و داشتم براش ی کیف ساده و قیمت مناسب پیدا میکردم
معین زنگ زد گفت اومده بیرون میخواد ببینتم
ادمی ک همیشه همرام بود اونروز نشسته بود ی جا ک من برم پیشش
ی جوری بود.مثل همیشه نبود.کفشامو ک دید گف قشنگه.گف چرا مث خودش چرم طبیعی نمیگیری گفتم خب پول اضافه س.شروع کرد از زن برادر و برادرش تعریف کردن ک اومدن و ی راست رفتن چرم فلان جا ساعت خریدن فلان قیمت و....کلی حرف زد انگار بغض راه گلومو گرفته بود
حرفی نمیتونستم بزنم.اینا چی بود داشت میگفت؟؟
پز چیو داشت میداد؟؟
گرسنه بودم و صدای شکمم دراومد رفتیم پیتزا فروشی
ی دفه بی هیچ مقدمه ای بهم گفت دلم میخواد امروزی تر باشی
خیلی جا خوردم گفتم مگه نیستم گفت چرراااا ولیییی
نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم تو ک همینجوری دوس داشتی
گفت خب دیگه دوست ندارم..تو دلم محشر کبری بود
قلبم میکوبید ب سینه م.اشکام تند تند میومد گفتم الان میگی؟؟االان ک این همه منتطر موندم و همه فهمیدن....گریه ک میکردم دست و پاشو گم میکرد
یکم ب خودش فحش داد و گفت باشه بابا غلط کردم اشتباه کردم گریه نکن و....
اومدیم بیرون هرچی خورده بودم زهر شده بود حالم خیلی بد بود
من ۲ سال از بهترین موقعیتام گذشته بودم همه فامیل میدونستن چرا ج نمیدم ب کسی