2777
2789
بچه ها نتم رفت یهو ببخشید درضمن نصفس داستان بخونید تا جایی ک نوشتم فردا بقیشو میذارم ممنونم از همر ...

بدجنس نشو تو که نوشتی از قبل همشو بذار 

عشقت یجورایی شبیه عشق منو شوهرمه حسم میگه شما هم بهم رسیدین

بدجنس نشو تو که نوشتی از قبل همشو بذار  عشقت یجورایی شبیه عشق منو شوهرمه حسم میگه شما هم بهم ر ...

عزیزم بخدا تا همینجا نوشتم

چشام داره درمیاد

فردا قول میدم بذارم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای ک روز ۱۵ فروردین با چ ذوقی رفتم دانشگاه.۸ تا ۱۰ کلاس داشتم ومعین اومد دانشگاه ک منو ببینه

من مانتو عیدم رو پوشیده بودم

با دیدن هم کلییییی ذوق کردیم اینقد قربون صدقم رفت ک دیگه من گفتم بسه دیگه اب شدم

همیشه ازم تعریف میکرد از ظاهرم میگفت تو زیباترینی

اونروز باهم رفتیم ی پارک جنگلی معروف تو شهرمون

هرچی میگفتم بهش ن نمیاورد همیشه میگفت رو چشام شما جون بخواه

اونروزم رفتیم و دو تا ساندویچ گرفتیم ک برای نهار بخوریم

پارک ب شدت زیبا شده بود وایییی عااااالی بود

انقدر قدم زدیم و از هم عکس گرفتیم ک بارون گرفت زیر ی درخت نشستیم عین این گنجشکای اب کشیده ناهار خوردیم حرف زدیم

یادمه اهنگ اینده قمیشی رو گذاشت و باهم خوندیم

"چی میشه بی تو روزایی ک هر لحظه ش ی دنیا بود

نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود"

"تموم لحظه هام اه و خیال بی بودن شد

چ روزایی ک پژمرد و چ روزایی ک پر پر شد"

این تیکه اهنگ رو شاید بیشتر از ده بار خوندیم باهم

عصر شده بود و ما ساعتها باهم بودیم و این ساعتها مث برق و باد میگذشت

اونروز اومدیم کنار استخر و نشستیم یهو گفتم چقد دلم بستنی خواست

بعد چن دیقه بدون اینکه ب من بگه رفت و با ی بستنی برگشت.دستش خالی بود اون موقع ها ولی برا من همه کار میکرد البته ک منم کم توقع بودم و چیزی نمیخواستم.بیشتر وقتها از خونه نهار میاوردم و باهم میخوردیم

ی بار هوس فسنجون کرده بود ب مامانم گفتم درست کرد براش.مامانم خیلی مهربون بود.معین هم همیشه میگفت دست مامانتو ببوس و قدرش رو بدون

ی بار مامانم کرفس درست کرده بود براش ک بردم قیافه شو ی جوری کرد گفتم دوس نداری؟؟گف چراااا

بعد دیدم ی قاشق خورد قیافه ش عوض شد

گفت وااااای خورشت کرفس ب این خوشمزگی نخورده بودم تاحالا

پس اونی ک قبلا خوردم چیییی بود؟؟؟؟:)))

دیگه کم کم اقوام نزدیک میدونستن ک همکلاسیم خواستگارمه.خواستگار دیگه راه ندادم

بابامم میدونست ولی ب روی من نمیاورد

اون ترم خیلی زود تموم شد و تابستون اومد

و باز منو معین خیلی کم همو میدیدیم

معین عصو بسیج شده بود ک برای سربازی کسری خدمت بگیره سر کار هم میرفت...تا دیر وقت سر کار بود فقط ظهر دوساعت وقت داشت.تو گرمای تابستون میرفتم پارک نزدیک محل کارش گاهی غذا میبردم و گاهی خودش غذا میگرفت ناهار باهم بودیم و بعد برمیگشتیم

بهم میگفت روزایی ک میای دیدنم انرژیم دوبرابر میشه

ی روز قبل تولدم گفت بریم بیرون عصر بود رفتیم ی کافی شاپ گفت چشاتو ببند

اینقد گشته بود ک ی ساعت عین ساعتی ک من براش خریده بودم پیدا کنه ک باهم ست باشیم کلی ذوق کردم

خیییییلی خوشگل بود واقعا دوسش داشتم

ازش جدا شدم و رفتم خونه مادربزرگم.اول از همه ساعت رو ب خاله کوچیکم ک از ماجرا خبر داشت نشون دادم بعد ب مامانم

اون روزا روزای خوشی بود ک داشت تموم میشد

بعد اون ماجرا معین خیلی کمتر میومد دیدنم و خیلی بهونه میاورد

کلافه شده بودم نمیدونستم چیشده هزار فکر ب سرم میزد

پشتیبان تحصیلی بود و اون سال ک انتخابات بود تو ستاد رضایی هم کار میکرد

ی روز اینقدر گریه کردم ک راضی شد بیاد ببینمش

معین سنگ شده بود

در عرض دوهفته بشدت لاغر شده بود

تو خونه کسی نبود رفتم نون ساندویچی خریدم و براش ساندیچ درست کرده بودم و بردم



ولی فقط نصفش رو خورد و هرچی اصرار کردم گفت میل ندارم

هیچ حرفی نمیزد.داشتم دق میکردم

یهو شروع کردم با ی حالت داد ک تو چته؟؟چرا اینجوری میکنی؟کم اوردی؟میخوای ولم کنی؟خب بهم بگو.همینطور میگفتم و اون سرش پایین و هیچی نمیگفتم

بهش گفتم چیه بهتر از من پیدا کردی؟؟یهو سرشو بالا اورد چشاش خیس بود گفت بهتر از توام هست مگه؟؟

منم شروع کردم ب گریه کردن

هق هق میزدم میگفت دردت بجونم گریه نکن معین بمیره برا اشکات گریه نکن جون مامانت جون من ...

همونطور بریده بریده گفتم بشرطی ک علت رفتارت رو بهم بگی

تو چشام نگا کرد گف مامان بابام رسما جدا شدن دیگه

اشک از ی چشمش اومد پایین

گیج بودم نمیدونستم چی بگم

هیچ حرفی نمیتونستم بزنم یکم قدم زدیم و برگشتم خونه

فکرم حسابی مشغول شده بود دلم براش میسوخت

اون تابستون هم خیلی زود گذشت

رابطمون خیلی کم شده بود ولی همچنان عشقمون پابرجا بود من برای اون و اون برای من هر کاری لازم بود انجام میدادیم

ترم ۹ هم تموم شد و من درسم رو تموم کردم

ی روز با دوستام رفتیم برای تکمیل پرونده و گرفتن مدرک موقت

دوستام مسخرم میکردن ک تو مایه ننگ این دانشگاهی ک ی واحد هم نیافتادی:)

ب معین گفته بودم میرم دانشگاه ولی قرار نبود بیاد

جلوی ساختمون اداری دیدمش

دوستام خبر داشتن ینی همههههه خبر داشتن گفتن بدو ک اقای فلانی منتظرته

از دیرنش ذوق مرگ شده بودم گفتم نگفته بودی میای!!!گف باز ازون خنده ها کردی ک دلم برات میرههههه این حرفا گاهی بهم میزد:)

بعدم گفت قرارم نبود بیام دلم اوردتم

اونروزم یکی دوساعت باهم بودیم و من برگشتم خونه

زمستون بود و دانشگاهم تموم شده بود

خیلی کم همو میدیدیم معین مدام از عروس جدید صحبت میکرد و از قرار و مدارا میگفت

خیلی دوست داشتم ببینمش

نزدیک عید بود ک رفته بودم خرید ب معینم خبر دادم و اومد پیشم

خریدامو نگا کرد و گفت قشنگه نمیدونم چرا احساس کردم مث همیشه نیس یکم رو نیمکت نشستیم اهنگ گوش کردیم و خدافظی کردیم و برام تاکسی گرفت و رفتم خونه

همه عیدا میگفت با لباسای عیدت برام عکس بفرست

روز اول لباسام رو ک پوشیدم براش فرستادم

گفت یکم موهاتو بده بیرون مردم اینقد انتظار کشیدم

تعجب کرده بودم از حرفش ازین حرفا نمیزد همیشه میگفت عاشق سادگیم و با حیاییم شده

ج دادم نمیششششهههه:)

گفت مال خودمه زود باش

از حرفش ناراحت شده بودم اون منو میشناخت

ی کوچولو موهامو دادم بیرون و عکس انداختم و فرستادم کلی ذوق کرده بود ولی من حالم خوش نبود زود خدافظی کردم و دیگه تا شب ازش خبری نگرفتم

اون عید اونا رفته بودن ک کارای عقد برادرش رو انجام بدن.دختره از غرب کشور بود

قرار بود مراسم نامزدی هم برگذار بشه

کنجکاو بودم ک ببینمش و بالاخره عکسش رو فرستاد

سر سفره عقد تو محضر با ی لباس استین کوتاه و شلوار و ی روسری تور و چادری ک نصفه هم رو سرش نبود

با دیدن این عکس یخ کردم

الحق ک من خوشکل تر بودم ولی خب از نظر پوششی اون کاملا ازاد بود مامان معین مانتو و ی روسری بلند سرش بود و خواهرش ک اون موقع باردار بود هم حجاب قابل قبولی داشت ولی خونواده اون دختره ازاد بودن کامل

اونجا ک بودن خیلی کم معین پیام میداد و منم کمتر سراغش رو میگرفتم

عید تموم شده بود و رفتیم ک همو ببینیم

نمیدونم چرا بعد این همه مدت شوق زیادی برای دیدنش نداشتم

رفتیم پارک و کمی حرف زدیم دوس داشتم از مراسم و عروس جدید بپرسم ولی جرات نداشتم بالاخره دل و زدم ب دریا و پرسیدم عکس روز عقد رو نشون داد و گفت عروس شلاقی موهاشو بیرون ریخته بود ازین حرف خیلی ناراحت شده بودم ولی سعی کردم بروز ندم معین هیچوقت از ظاهر زنی غیر من تعریف نکرده بود ازش پرسیدم دستم ب هم دادین؟ ک گفت روز نامزدی دختره اومده و ب همه دست داده ولی موقع برگشت معین چمدونهارو برداشته ک مجبور نباشه دست بده

شاید ی عده اینجا بگن خب چ اشکالی داره و براشون طبیعی باشه ولی خب من خونوادم مذهبی بودن و خودمم گرایشات مذهبی داشتم و نمیتونستم قبول کنم همه اونروز کسل بودم و معین هرکاری کرد سرحال نشدم ناراحت بودم ک چرا برام سوعاتی نیاورده یا حتی ی شاخه گل ولی هیچی نگفتم

معین دفترچه سربازی رو گرفته بود و کمتر از ی ماه دیگه عازم بود

نمیخواستم اذیتش کنم ولی تودلم اشوبی بود

تازه چشام باز شده بود تازه داشتم تفاوتها رو میدیدم

ترسیده بودم از اینده

ولی بازم همه اینا جلو عشق منو نگرفت

برای معین کلی خرت و پرت اماده کردم ک ببره سربازی میدونستم کسی ب فکرش نیس

شاید باورتون نشه ولی ی شرت پاچه دار گرفتم و براش جیب دوختم ک پولاشو اونجا بذاره

رفتم و لوازم رو بهش دادم و ازش خدافظی کردم

کلی تشکر کرد و قربون صدقم رفت ک تو نمونه ای تو تکی ولی مث همیشه دیگه خوشحال نبودم

روزی ک میخواست بره باهاش رفتم ترمینال کلی هر دو گریه کردیم دوماه بدون هیچ وسیله ارتباطی از هم دور بودیم نگرانش بودم

اون رفت و من با تو چشم خویشتن دیدم ک جانم میرود


من ومعین عشقمون با بقیه ادما خیلی فرق داشت

ی کارای خاص مخصوص خودمون داشتیم

مثلا اینکه هرکی نصف شب بلند میشد ب اون یکی زنگ میزد و تا شارژش تموم شه باهم اروم زیر پتو حرف میزدیم

زمستون ک بود و میرفتیم مرکزای خرید وقتی بیرون میومدیم جلو همه اون کلاه سرم میکرد و شال گردن مینداخت منم زیب کاپشنشو بالا میکشیدم

پولی نداشتیم ولی گاهی ک از مغازه پوشاک یا کفش رد میشدیم من برا اون انتخاب میکردم اون برای من موقع رد شدن از خیابون اون همیشه میومد سمت ماشینا ک مواظبم باشه.ما اینقد راه میرفتیم ک پاهامون خسته میشد ولی ازهم دل نمیکندیم

و .....خیلی چیزای دیگه ک بعید میدونم کسی تجربش کرده باشه

معین تو اموزشی هر سه چهار روز در حد ده دیقه بهم زنگ میزد.من حسابی دلتنگ بودم موبایلم رو ویبره بود و تو لباسم قایم کرده بودم ک هر وقت زنگ میزنه بفهمم

معینم کلی پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد و قربون صدقم میرفت

خیلی اون دوماه سخت گذشت

همین دوری هم باعث شد اون فاصله عاطفی ک بینمون افتاده بود جبران شه

بهم میگفت تا من سربازیم تموم شه برو کلاس برو سرکار خودتو مشغول کن رفتم کلاس زبان

روزی ک اموزشیش تموم شد اومد دم  اموزشگاه با همون لباس ی شاخه گل و ی هدیه

حتی خونه هم نرفته بود

برام کتاب گرفته بود کتاب روانشناسی

بهش خودکار دادم و گفتم اولش برام یادگاری بنویس

عدرخواهی کرد ک کادوی خوبی نتونسته بخره

گفتم مهم نیست خیلیم خوبه.میدونست کتاب دوس دارم.بعد گفت راستش عیدم ک برا نامزدی برادرش رفته تنها نرفته جایی ک بتونه برام سوغاتی بخره

دوباره عشقمون اوج گرفت

شبا نصف شب زنگ میزد و بیدارم میکرد میگفت دل تنگ صدات شدم

از حقوق سربازیش همشو نگه داشته بود ک وقتی بر میگرده با من خرج کنه

میگفت اینقد پزتو ب رفیقام میدادم

میگفت باید جبران کنم محبتاتو

دیگه از زن برادرش خبری نبود

منم حرفی نمیزدم

معین قرار بود بره برای سربازی.۶ ماه کسری خدمت برای بسیج و برای لیسانس هم ۳ ماه کسری خورد خیلی خوشحال بودیم هر دو

معین دوباره رفت و ۴۵ روز بعد تو ماه رمضون بود ک اومد.تو این مدت ی گوشی ساده برده بود و در ارتباط بودیم

من هنوزم اموزشگاه میرفتم.اخراش بود

این بارم با گل اومد

ازم خواست ک افطار باهاش باشم ولی خب نمیشد

کلی اصرار کرد ولی واقعا نمیشد

تا نزدیکیای اذان باهم بودیم برام تاکسی گرفت و رفتم

دوباره معین رفت

این بار ک اومد مصادف شد با اومدن زن برادر و برادرش.ی بار دیده بودمش ولی دیگه چیزی نگفته بود و نخواسته بود همو ببینیم ی روز ک

رفته بودم برای تابستون ی کفش چرم طبیعی خریده بودم و داشتم براش ی کیف ساده و قیمت مناسب پیدا میکردم

معین زنگ زد گفت اومده بیرون میخواد ببینتم

ادمی ک همیشه همرام بود اونروز نشسته بود ی جا ک من برم پیشش

ی جوری بود.مثل همیشه نبود.کفشامو ک دید گف قشنگه.گف چرا مث خودش چرم طبیعی نمیگیری گفتم خب پول اضافه س.شروع کرد از زن برادر و برادرش تعریف کردن ک اومدن و ی راست رفتن چرم فلان جا ساعت خریدن فلان قیمت و....کلی حرف زد انگار بغض راه گلومو گرفته بود

حرفی نمیتونستم بزنم.اینا چی بود داشت میگفت؟؟

پز چیو داشت میداد؟؟

گرسنه بودم و صدای شکمم دراومد رفتیم پیتزا فروشی

ی دفه بی هیچ مقدمه ای بهم گفت دلم میخواد امروزی تر باشی

خیلی جا خوردم گفتم مگه نیستم گفت چرراااا ولیییی

نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم تو ک همینجوری دوس داشتی

گفت خب دیگه دوست ندارم..تو دلم محشر کبری بود

قلبم میکوبید ب سینه م.اشکام تند تند میومد گفتم الان میگی؟؟االان ک این همه منتطر موندم و همه فهمیدن....گریه ک میکردم دست و پاشو گم میکرد

یکم ب خودش فحش داد و گفت باشه بابا غلط کردم اشتباه کردم گریه نکن و....

اومدیم بیرون هرچی خورده بودم زهر شده بود حالم خیلی بد بود

من ۲ سال از بهترین موقعیتام گذشته بودم همه فامیل میدونستن چرا ج نمیدم ب کسی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز