صد بار مردم و زنده شدم تا رسیدم خونه
بابام نبود
اما مامانم گف ک بابات ظهر اومده و گفته این کلاه برای سر ما گشاده برا چی و ب چ حساب من باید ۳سال از بهترین موقعیتام بگذرم و.....با اینکه مطمین نبودم و
ترس داشتم همچنان و تفاوت فرهنگی و اعتقادی خیلی برام مهم بود و حرف بابام رو واقعا قبول داشتم ولی همون موقع ی پسری با موقعیت عاااالی رو از لج بابام رد کردم و گفتم ن اون ن این
اما معین از خوشحالی رو پاش بند نبود
مدام از اینده حرف میزد و بهم امیدواری میداد
معین کم کم ظاهرش عوض شد
کمی سوسول بود و موهاش همیشه شبیه موهای شاهرخ استخری تو دلنوازان:)
اما شلوار لی تبدیل شد ب شلوار پارچه ای ته ریش گذاشت و موهاشم ساده
نماز خون شد و مسجد میرفت و بهم زنگ میزد ک مسجدم و دارم برای ایندمون دعا میکنم
میگفت من ذاتن عین مامانمم و تو شبیه مامانمی
همه اینارو ب مامانم میگفتم و مامانم تو رد کردن خواستگار باهام همکاری میکرد و نمیذاشت بابام چیزی بفهمه
میدونست زنی تو خونه معین نیست برادر بزرگش ک دانمارک بود و سومیه هم ک پزشکی میخوند برا تخصصش شمال فقط معین و برادر دومی و پدرش تو خونه بودن اکثرا ناهار نمیخورد و هرچی میگذشت صعیف تر میشد.مامانم همیشه دو تا ساندویچ برای من درست میکرد یا غذا ک درست میکرد میگفت براش ببر مادر تو خونشون نیست
معین عاشق مامانم و دست پختش بود همیشه میگفت کاش دستپختت ب مامانت بره و منم میگفتم تاحالا تخم مرغ هم درست نکردم
هی میگفت باید کم کم شروع کنی:)
مامانم هم از معین خوشش میومد
روزها میگدشت و ما عاشق تر میشدیم
همه روزای هفته باهم بودیم و ساعتها راه میرفتیم و از اینده حرف میزدیم.من با بابام سرسنگین بودم و اونم همینطور با باباش.همش ازم معدرت میخواست ک ماشین نداره و منم میگفتم ک مهم نیست و اینجوری بیشتر میتونیم باهم باشیم.
همه چیزی ک بیرون میخوردیم بیشتر غذای سلف بود ک اون میگرفت و میاورد بیرون و باهم میخوردیم تو پارک.هیچوقت نمیزاشت من خرج کنم
یادمه ی بار همه پولش ۵۰۰ تومن بود ک اینقد راه رفته بودیم ضعف کرده بودم رفت باهمون برام ی دونات خرید
همیشه میگفت تو فرشته ای ک از اسمون برام اومدی
میگفت با تو گذر زمانو حس نمیکنم و خیلی بهم خوش میگذره
هرچی بهش میگفتم و میخواستم میگفت شما جون بخواه
هر کاری میکرد ک خوشحالم کنه
برای تولدم برام ی مانتو خرید با هزار ترس و لرز رفتیم بازار و گفت ک میخواد با سلیقه من خرید کنه
براش ی تیشرت و کفش خریدیم
و بعد گفت ی مانتو انتخاب کن
ی مانتو کتون سبز کله غازی ک خیییییلی دوسش داشتم
برام گل میخرید یا هرجا گل میدید میکند بهم میداد
با اون رو ابرا بودم هر روز بیشتر عاشقش میشدم
ی دفه بهم از ترسش برای اینده گفت ک بعد سربازی ک کار ندارم چجوری عروسی بگیرم و خونه بگیرم
خونه معین دو طبقه ویلایی بود زیرزمین بود و همکف و ی واحد ۴۰ متری ک برادر بزرگش ک برگشته بود از دانمارک برا خودش ساخته بود
بهش گفتم خب اگه داداشت تا اون موقع داماد شد میریم ی مدت تو همون سوییت ۴۰ متری
یادم نمیره ک چشاش خیس شد و فقط بهم نگاه میکرد
و میخندید