2777
2789

من تا ۱۸ سالگی دختر چشم و گوش بسته ای بودم خدایی الانم هستم:) هیچ جا هم تنها نرفته بودم جز مدرسه

ی بچه درس خون و سربراه و مذهبی

تا اینکه دانشگاه قبول شدم

روز اول برای ثبت نام همراه دوستم و مامانم رفتم دانشگاه و فک کنم اولین نفری بودم ک با مامانش اومده بود.

خلاصه ثبت نام کردیم و برگشتیم

تا اولین روز کلاس.روز چهارشنبه عصر ۲تا ۴ ریاضی ۱ داشتیم بازم با همون دوستم رفتیم با وجود اینکه اون کلاس نداشت و رشته ش هم فرق میکرد ولی همرام اومد ک تنها نباشم.استاد وارد کلاس شد ی دختر حدودا ۳۰ ساله و بعد معرفی و حضور غیاب شروع ب درس دادن کرد.هنوز چن دیقه ای نگذشته بود ک یکی در زد و با شتاب وارد کلاس شد ی پسر چهارشونه با کاپشن مشکی و با قدم هایی ک بقدری محکم بود ک صداش تو کل کلاس پخش شد.اومد و من ی لحظه نگاش کردم و قلبم شروع کرد ب تپش.نمیدونم چرا.اینو بگم ک من دختر افتاب مهتاب ندیده ای نبودم.دبیرستانم با خونه فاصله داشت و با اتوبوس رفت و امد میکردم.اون موقع گوشی هم داشتم.قیافه خوبی هم داشتم و قد بلند و با وجود حجاب کامل کلی مزاحم.اما خب دنبال این چیزا نبودم اینارو گفتم ک فک نکنین جو گیر شده بودم.حسم دست خودم نبود

اون روز گذشت.و بعد اون چهارشنبه ها دیگه اون پسر رو میدیدم.اسمش رو فهمیده بودم.چن باری چشم تو چشم شده بودیم و نهایتا ی سلام.راستش دروغ چرا چهارشنبه ها رو دوست داشتم.نمیدونم عمدا یا سهوا وقتی سرکلاس میومد ی جوری نزدیک من مینشست و من.....بگذریم:)

اون ترم گذشت و ترم ۲ دو روز در هفته باهم کلاس داشتیم.بازم بدون تابلو بودن من بهش توجه خاصی داشتم و از نظرم اونم همینطور بود.قیافه خوبی داشت و خیلی اجتماعی همیشه ی عده دختر و پسر دورش بودن.ولی من فقط ی دوست داشتم.گاهی نگاهمون باهم یکی میشد و لبخند و نهایت سلام.ترم تموم شد و زمان امتحانات رسید.بعد امتحان یکی از همون درسا ک با اون پسر(اسمش رو میذارم معین)داشتم از سالن ک خارج شدم دیدمش و مثل همیشه دورش دختر و پسر.ی دختره بود خیلی چیپ بود همش خودشو ب این پسره میچسبوند بهش میگفت دوست جونم.نمیدونم چرا ولی من حرص میخوردم:)

خلاصه اونروزم دورش شلوغ ولی تا من اومدم سمت من اومد و صمیمانه تر از همیشه ازم پرسید امتحان چجوری دادم.تعجب کرده بودم و بقیه هم انگار تعجب کرده بودن.چون من خیلی سنگین و معرور بودم و ب کسی اجازه نمیدادم از حدش تجاوز کنه.دوباره قلبم ب تپش دراومد چن جمله ای جوابشو دادم و اون اخرین روز تو ترم ۲ بود ک دیدمش.

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ترم تابستون گذشت و ترم ۳ از راه رسید.شاید باورتون نشه ولی این ترم تمام درسامون یکی بود باهم و کل هفته از شنبه تا ۵شنبه همو میدیدیم.

اولین روزی ک تو ترم ۳ دیدمش اول نشناختمش فاصله زیاد بود و اونم خیییییلی لاعر شده بود ی تیشرت مشکی تنش بود و ی شلوار کتون خردلی.وارد تریا شد.اونروز تو گیر و دار اون بودم ک خودش بود یا نه از تریا خارج شد و با دیدن من اومد سمتم.انگار هول شده بود سلام کرد و برا اولین بار منو ب فامیل صدا زد کمی حرف زدیم و خدافظی کردیم.و من در حیرت اینکه این چطور اینقدر لاغر شده و چراااا کل راه رو تا خونه فک کردم

اون ترم چون همو خیلی میدیدیم توجهمون هم بیشتر شده بود.همه فهمیده بودن ی نظری ب من داره و گاهی با خنده حرفشو وسط میکشیدن من بظاهر اهمیتی نمیدادم ولی ته دلم ذوق میکردم ک پس اشتباه نمیکنم تا اینکه ی روز اومد بعد کلاس و ازم شماره خواست.قلبم تند تند میزد کمی مکث کردم و بدون هیچ حرف اضافه ای شماره دادم.وقت خدافظی بهش گفتم ک اعتماد کردم بهت شماره دادم و ب کسی نده.وقتی رفت مونده بودم چیکار کنم رفتم نمازخونه ک دیدم پیام داد.میخواست منم شمارشو داشته باشم.اون موقع ی گوشی ریلی نوکیا داشتم.فامیلیش رو ک سیو کردم براش ی عکس انیمیشن گذاشتم ی پسر تپل و عینکی و بانمک ک متحرکم بود و وقتی پیام میداد پسره دست گلی ک تو دستش بود متحرک میشد.خیلی بامزه میشد

یادمه اونروز خواستگار داشتم تا رسیدم رفتم ک لباسامو عوض کنم با شوخی ب مامانم گفتم فلانی تازه امروز ازم شماره گرفته.درباره معین با مامانم صحبت کرده بودم.در واقع مامان من همیشه از همه چیز من خبر داشت...من و مامانم عین ی دوست بودیم باهم

اونروز گذشت و ما خیلی از شبا باهم اس ام بازی میکردیم دو سه ساعت و فقط هم در مورد مسائل درسی گاهی کنجکاو میشدیم و از خونواده و .... حرف میزدیم.گاهی ک بهش فک میکردم میدیدم پیام داده

کم بدون اینکه بفهمم بهش علاقه مند شدم.روابطمون تو دانشگاه صمیمانه تر شده بود.دو سه تا پروژه باهم برداشتیم.خلاصه اونترم بهترین ترم دانشگاه برام بود و هنوزم هست.ولی هنوز من برای اون خانوم فلانی بودم و اونم اقای بهمانی:)ینی همو با اسم ب هیچ وجه صدا نمیزدیم

حس عشق تو وجودم داشت جوونه میزد.باید بگم ک من قبلش ی عشق نافرجام هم تجربه کرده بودم

دبیرستانی بودم ک از اقوام دور ک سالها بخاطر شغل پدرشون شهر دیگه رفته بودن برگشتن و تو همون دیدار اول من متوجه نگاه های خاصش به خودم شدم.بچه بود ک رفته بودن و اون موقع ۲۱ اینا داشت.شاید سالی یکی دو بار میدیدمش ولی هربار قلبم تندتر میزد و اونم خییییلی تابلو رفتار میکرد.رابطه مادر و خواهرش با من ب شدت صمیمی بود.مطمین بودم ک خبری هست ولی ی روز ک امتحانات سوم دبیرستانم شروع شده بود و منم مشغول درس خوندن خونه عموم.زنعموم خبر داد ک اون پسره با دختر داییش ک خیلی هم وضعشون توپ بود ازدواج کرده.یخ زدم.رفتم تو دستشویی دستمو گداشتم جلو دهنم و بیصدا گریه کردم.احساس کردم گول خوردم.باورم نمیشد.بعدها تو هیچ مراسمی دیگه اون پسر نیومد.و من مطمین شدم ک احساسم بهم دروع نگفته بوده.تا اینکه یکی از اقوام فوت کرد و دیدمش با دیدن من روم زوم کرده بود و اینقدر تابلو رفتار میکرد ک من بدم اومد و بهش اخم کردم و با گرم گرفتن با زنش بهش فهموندم ک داره غلط اضافه میکنه.اونجا تازه با معین وارد رابطه شده بودم.بماند ک بعدها اون پسر از دختر داییش جدا شد با ی بچه و بعد سالها ک مامانش رو دیدم منو سفت تو بعلش گرفت و وقتی فهمید ازدواج کردم با ی حالتی ک ن ناراحت بود ن خوشحال بهم تبریک گفت و تا اخر اونروز بهم زل زده بود و با حسرت اه میکشید

الحق ک مادر خوبی داشت و من دوسش داشتم

بعد اون قصیه من خیلی محتاط تر شده بودم از مردا بدم اومده بود...تا اینکه باز ب ی پسر حسی پیدا کرده بودم.

خب بگذریم....بریم سر داستان اصلی..

ترم ۳ از روزای خوب دانشگام بود.تموم شد و ترم ۴ هم ب کیفیت ترم ۳ گذشت.روابط ما روز ب روز بیشتر و صمیمانه تر البته با نگه داشتن حرمتا.پی برده بودم ک حسی ب معین دارم ولی جدی نمیگرفتمش.کلی خواستگار داشتم ک ب هر نحوی ارزو میکردم نشه و دلیلش رو نمیدونستم.تو خونواده ما دخترا زود ازدواج میکنن و من تنها دختری بودم ک ۲۰ رو رد کرده و مجرد بودم هنوز

با اینکه خواستگار زیاد داشتم چون هم تیپ و قیافه م خوب بود هم با وجود اینکه حجابم کامل بود خیلی ب خودم میرسیدم جوری ک دخترا هم ازم تعریف میکردن.همیشه مانتو شلوار رسمی میپوشیدم با کیف و کفش ست.ی ارایش ملیح در حد رژ و کرم پودر هم داشتم

ولی با جوونه زدن اون عشق دیگه دلم نمیخواست ازدواجم سنتی باشه

اخرین روز ترم ۴ کلی دلم گرفته بود.با اینکه هنوز نمیخواستم قبول کنم ک ب معین حسی دارم

رابطه ما تو تابستون در حد این بود ک گهگاه معین پیام میداد و حالم رو میپرسید

اون سال تو تابستون مثل سال گدشته ترم تابستونی برداشته بودم و کتابش رو معین برام پیدا کرده بود و فرستاد دم خونمون

کم کم ترم ۵ رسید و من هنوز بین اسمون و زمین بودم و نمیدونستم عاقبت چی میشه

رفتار معین هم نسبت ب قبل خیلی عجیب تر شده بود تا منو میدید بهم زل میزد و همونجور نگاهم میکرد.تو جمع دختر و پسرا ک میدیدمش سریع فاصله میگرفت ازشون.جزوه گرفتن شده بود بهانه ای برای پیام دادن ب من و تا اخر شب ول کن نبود.البته همچنان ما با لفط خانوم و اقا همو صدا میکردیم.بین اون پیاما اطلاعاتی از خانواده هم بدست اورده بودیم

اون بچه اخر ی خونواده ۷ نفره بود.مادر و پدرش فرهنگی بودن و برادربزرگش استاد دانشگاه و بااینکه دو برادرش سن ازدواجشون گذشته بود ولی هنوز مجرد بودن.و تنها خواهرشون ازدواج کرده بود.اصالتا تهرانی رشتی بودن و از ازدواج پدر و مادر مشهد اومده بودن

باوجود همه اینا بازم هیچی بین ما نبود با اینکه گاهی همکلاسی ها تیکه مینداختن و من عصبی میشدم

ترم ۵ هم گذشت و امتحانات شروع شد.

اخرین روزی ک امتحان مشترک داشتیم بعد امتحان با بچه ها دورهم جمع شده بودیم و جوابارو چک میکردیم

من تو دانشگام جزو شاگردای زرنگ بودم و تا اون زمان واحدی رو نیفتاده بودم.هر کس پیام نور خونده باشه میدونه ک با حجم زیاد کتابا و جلسات کم و دخالت نداشتن استاد تو امتحان و نمره معدل بالای ۱۶ و ۱۷ عالی بود و من ب عنوان شاگرد زرنگ شناخته شده و ب هرکسی در حد توانم کمک میکردم و معین هم بی بهره نبود

اونروز بعد امتحان رفتم خونه مادربزرگم.ک دیدم پیام داد و برا امتحانش نگرانه.یکم دلداریش دادم ک دیدم جواب داد برام دعاکنین بلاخره شما از خاندان امامتین(من سیدم)با این حرفش کلی خندیدم.و برا خاله هامم تعریف کردم.اون همچنان پیام میداد و از هر دری حرف میزد.تا اینکه گف میخواد بهم ی چیزی بگه

گفتم بگو.ک جوابش با تاخیر اومد ک ولش کن و حالا ی وقت دیگه

کلی کنجکاو شده بودم ولی دلم نمیخواست بهش پیام بدم ک بفهمه براش مهمه

تو اون اطلاعات ک از هم داشتیم تاریخ تولد همو هم فهمیده بودیم.۵ بهمن تولدش بود و منم ی پیام خیلی محترمانه ب این مضمون ک چرخ روزگار ب کامت باشه براش فرستادم.خیلی زود جوابم رو داد و تشکر کرد و گفت توقع این پیام از من نداشته.

اونشب دوباره سر صحبت باز شد و گف یادتونه اوندفه میخواستم چیزی بهتون بگم و نگفتم حالا میخوام بگم.قلبم تند تند میزد تا جوابش بیاد مردم و زنده شدم

بهم گف ب یکی علاقه داره و طرف خیلی مغروره و نمیدونه چجوری دلشو بدست بیاره.دوباره یخ زدم.دوباره حس کردم گول خوردم.جوابش رو دادم ک من ک طرف رو نمیشناسم و نمیتونم کمکی بکنم و بعدش هم خدافطی کردم و سعی کردم بخوابم چن دیقه گذشت و من تو فکر ک دیدم پیام اومد اون ی نفر شمایی...همین چن کلمه رو بیست بار خوندم و قلبم داشت از سینم میزد بیرون

نمیدونستم چی جوابشو بدم.میخواستم بگم ک حسش دو طرفه س میخواستم کلی حرف بزنم ولی هیچی نگفتم.ک دیدم دوباره پیام اومد ک میخوام با شما وارد رابطه بشم.کلی جا خوردم

منظورش رو نمیفهمیدم.عصبانی شده بودم.پس منظورش ازدواج نبود.همه اون حس خوب یک باره خراب شد.در جوابش نوشتم این حرفا همین جا تموم

هم من فراموش میکنم هم شما

تا صب نتونستم بخوابم.افسرده شده بودم.فاصله بین دو ترم ب سختی میگذشت و خبری دیگه از معین نبود.کلی فکر ب سرم میزد.دلم میخواست کلی فحش نثارش کنم.ترم ۵ ی پسره ک فوق دیپلم داشت و شنیده بودم کارمند بانکه برا ارتقا درجه اومده بود لیسانس بگیره ازم خوشش اومد پسره موجهی بود ولی معین هر وقت اونو میدید بیشتر از همیشه با من گرم میگرفت.یاد حرکاتش ک میفتادم از خودم و اون بدم میومد

ترم ۶ شروع شد.وقتی دیدمش خیلی سرد برخورد کردم.گرایشامون باهم فرق داشت ودیگه کم کم درسا تخصصی میشد.گاهی پیام میداد و من خیلی دیر و سرد ج میدادم.

دیگه بهانه جزوه نداشت ک بهم پیام بده منم بیخیال بودم.تا اینکه ی شب پیام داد ک من منظورش رو بد متوجه شدم.منظورش دوستی نبوده و علاقه ش الکی نیست ولی با توجه ب شرایط خانواده و درس و سربازی نمیخواسته قول الکی بده.راستش حرفاش رو جدی نگرفتم یادم نیس چی جوابشو دادم ولی دیگه اون حس عشق رو نداشتم.علاوه بر این دوستام خبر اورده بودن ک تو فیس بوک ک اون موقع ها رایج بود تو گروهای دختر و پسری هستن و معین هم هست و خیلی از دخترا باهاش شوخی میکنن و...

دوست صمیمیم ترم ۶ عروس شد و من تنها تر از قبل شدم.دیگه میلی ب دانشگاه رفتن نداشتم.گاهی معین رو میدیدم و همچنان سرد....

تا اینکه عید رسید.برام تبریک عید فرستاد دوباره قلبم لرزید.تمام عید هر روز بهم پیام میداد میخواست دلمو بدست بیاره

گفت دخترای زیادی دورشن و میخوان باهاش باشن ولی اون منو خواسته عاشق نجابتم شده بود با اینکه میگف خونواده ازادی داره ولی چشمش منو گرفته بود

راستش خیلی از حرفاش خوشم نمیومد

انگار داشت بهم لطف میکرد

هم دوس داشتم جوابشو بدم هم ندم

گاهی حرصمو در میاورد و میخواستم بگم ک پیام نده ولی پشیمون میشدم

ازین قضیه مامانم خبر نداشت گاهی ک گوشی دستم میدید میگفت باز کیه فلانیه؟

ولی از ماجرای تولد ب بعد خبر نداشت

اون سال تعطیلات ازم خواست ک ببینمش و من قبول نکردم

کلی خواهش کرد ولی دلم راصی نمیشد چون هنوز نمیدونستم قصدش چیه

بالخره راصی شدم

۱۶ فروردین قرار گذاشتیم پارک ملت و برا اولین بار ب مامانم دروغ گفتم ک میرم دانشگاه.

با همون تیپ دانشگاه رفتم پارک

زودتر رسیده بودم و اذان میدادن نماز رو خوندم ک دیدم زنگ زد

همو دیدیم و چن قدمی راه رفتیم کاملا با فاصله تا روی ی نیمکت نشستیم چن دیقه ای بدون صحبت گذشت

تا اینکه گوشیشو دراورد و بهم نشون داد اونجا تازه گوشی لمسی مد شده بود گفت نمیگین مبارک باشه گوشیمو عوض کردم :)استاد باز کردن سر صحبت بود

ی نیم ست نقره داداشم برام خریده بود ک اونروز انگشترش رو دست چپم تو انگشت حلقه کرده بودم تا دید گفت این چیههه ک قصیه رو براش تعریف کردم.بهم گفت ببینمش دستم رو سمتش گرفتم چن لحظه خیره ب دستم گفت خیلی قشنگه.خدایشم قشنگ بود ی انگشتر تک نگین با نگین هفت رنگ

ظهر شده بود دیگه. زیاد باهم حرف نزدیم از دانشگاه و واحدایی ک برداشته بودیم گفتیم حس خوبی نداشتم راستش.کاری رو تا اون موقع بدون اطلاع خونوادم انجام نداده بودم و حس عداب وجدان داشتم

تشنه شده بودم ک دیدم رفت و دو تا رانی گرفت

بعد گف میشه ناهار باهم باشیم

تو راه بهم گفت خیلی تیپتون خوبه قد بلند دوست دارم اونروز ی جوری حرف میزد بیش از اندازه صمیمی و من اینو دوست نداشتم

از هر دری حرف زد جز اون چیزی ک من توقعش رو داشتم.عصبی شده بودم و برگشتم ساعتای ۳ بود ک خدافطی کردم اون شب عروسی دعوت بودیم شهرستان ولی من همش تو فکر بودم

اواسط ترم ۶ بود دیگه رابطه ما خیلی کم شده بودم اون بود ک پیام میداد و منم رغبتی ب ج دادن نداشتم.ی روز بعد کلاس ساعت ۴ تا۶ رفتم ک از ی کتاب فتو بگیرم نیم ساعتی وقت داشتم معین رو رو فتوکپی دیدم ولی ب ی سلام بسنده کردم از در فتوکپی ک اومدم بیرون دنبالم اومد خواست باهام حرف بزنه ولی من دلم نمیخواست کسی مارو باهم ببینه.همرام میومد و حرفی نمیزد.و منم تند تند تا دانشگاه راه میرفتم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز