اخرین روز ترم ۴ کلی دلم گرفته بود.با اینکه هنوز نمیخواستم قبول کنم ک ب معین حسی دارم
رابطه ما تو تابستون در حد این بود ک گهگاه معین پیام میداد و حالم رو میپرسید
اون سال تو تابستون مثل سال گدشته ترم تابستونی برداشته بودم و کتابش رو معین برام پیدا کرده بود و فرستاد دم خونمون
کم کم ترم ۵ رسید و من هنوز بین اسمون و زمین بودم و نمیدونستم عاقبت چی میشه
رفتار معین هم نسبت ب قبل خیلی عجیب تر شده بود تا منو میدید بهم زل میزد و همونجور نگاهم میکرد.تو جمع دختر و پسرا ک میدیدمش سریع فاصله میگرفت ازشون.جزوه گرفتن شده بود بهانه ای برای پیام دادن ب من و تا اخر شب ول کن نبود.البته همچنان ما با لفط خانوم و اقا همو صدا میکردیم.بین اون پیاما اطلاعاتی از خانواده هم بدست اورده بودیم
اون بچه اخر ی خونواده ۷ نفره بود.مادر و پدرش فرهنگی بودن و برادربزرگش استاد دانشگاه و بااینکه دو برادرش سن ازدواجشون گذشته بود ولی هنوز مجرد بودن.و تنها خواهرشون ازدواج کرده بود.اصالتا تهرانی رشتی بودن و از ازدواج پدر و مادر مشهد اومده بودن
باوجود همه اینا بازم هیچی بین ما نبود با اینکه گاهی همکلاسی ها تیکه مینداختن و من عصبی میشدم
ترم ۵ هم گذشت و امتحانات شروع شد.
اخرین روزی ک امتحان مشترک داشتیم بعد امتحان با بچه ها دورهم جمع شده بودیم و جوابارو چک میکردیم
من تو دانشگام جزو شاگردای زرنگ بودم و تا اون زمان واحدی رو نیفتاده بودم.هر کس پیام نور خونده باشه میدونه ک با حجم زیاد کتابا و جلسات کم و دخالت نداشتن استاد تو امتحان و نمره معدل بالای ۱۶ و ۱۷ عالی بود و من ب عنوان شاگرد زرنگ شناخته شده و ب هرکسی در حد توانم کمک میکردم و معین هم بی بهره نبود
اونروز بعد امتحان رفتم خونه مادربزرگم.ک دیدم پیام داد و برا امتحانش نگرانه.یکم دلداریش دادم ک دیدم جواب داد برام دعاکنین بلاخره شما از خاندان امامتین(من سیدم)با این حرفش کلی خندیدم.و برا خاله هامم تعریف کردم.اون همچنان پیام میداد و از هر دری حرف میزد.تا اینکه گف میخواد بهم ی چیزی بگه
گفتم بگو.ک جوابش با تاخیر اومد ک ولش کن و حالا ی وقت دیگه
کلی کنجکاو شده بودم ولی دلم نمیخواست بهش پیام بدم ک بفهمه براش مهمه
تو اون اطلاعات ک از هم داشتیم تاریخ تولد همو هم فهمیده بودیم.۵ بهمن تولدش بود و منم ی پیام خیلی محترمانه ب این مضمون ک چرخ روزگار ب کامت باشه براش فرستادم.خیلی زود جوابم رو داد و تشکر کرد و گفت توقع این پیام از من نداشته.
اونشب دوباره سر صحبت باز شد و گف یادتونه اوندفه میخواستم چیزی بهتون بگم و نگفتم حالا میخوام بگم.قلبم تند تند میزد تا جوابش بیاد مردم و زنده شدم
بهم گف ب یکی علاقه داره و طرف خیلی مغروره و نمیدونه چجوری دلشو بدست بیاره.دوباره یخ زدم.دوباره حس کردم گول خوردم.جوابش رو دادم ک من ک طرف رو نمیشناسم و نمیتونم کمکی بکنم و بعدش هم خدافطی کردم و سعی کردم بخوابم چن دیقه گذشت و من تو فکر ک دیدم پیام اومد اون ی نفر شمایی...همین چن کلمه رو بیست بار خوندم و قلبم داشت از سینم میزد بیرون