خیلی خوشحالم ک ازون زندگی نکبت راحت میشم اصلا سرسوزنی ناراحت نیستم.البته من طی این هشت ماه گریه هامو کردم و کلا برای این روز لحظه شماری میکردم.چون هیچ خوبی ازش یادم نمیاد،هیچ لحظه خوبی کنارش نداشتم.همش دغوا کتک کاری
،فحش
دعوا،
چاقو کشی،
اعتیاد،
کمپ،
کلفتی برای پدرش،
تهمت ناموسی،
خیانت،
خسیسیشم ک ب کنار،
حبس خانگی بودم.
از خانوادم متنفر بود.
نذاشت درس بخونم.
نذاشت هیچ لذتی از زندگی ببرم.
هیچ تفریحی نکردیم.
هیچوقت دونفره جایی نرفتیم.
همیشه پدرو مادرش باهامون بودن.
ارزوم بود فقط یک شب باشوهرم تنها باشم
ارزوم بود خونم رو با سلیقه خودم بچینم.
ارزوم بود تو خونم حریم شخصی داشته باشم.
من 16سالم بود..و اصلا توان و علاقه بچه داری نداشتم.و میگفتم جلوگیری کنیم میگفت ن .طبیعی خوبه.تو حتما میخای خیانت کنی،بری با کس دیگ بخوابی،ک میترسی باردار شی
چ روزایی ک خودمو از دسش از ماشین پرت کردم.
چ شبایی ک قرص خوردم خودکشی کردم
زندگی من یک کابوس ترسناک بود.