همش ت و خونم....
شوهرم صب میره شب میاد
دوتا بچه کوجیکم دارم اما حق تنها بیرون رفتن رو ندارم...
تو خونه کلی سرگرمشون میکنم غذاشونو میدم خونه رو مرتب میکنم
میخوابونمشون،دوروز یبار حمومشون میکنم
اینارو گفتم ک بدونین ب همه میرشم جز خودم...
افسردم انگار
همش چشمام غم داره..
چون نتونستم یه ادم مستقل بشم..
چون برای یه سوپری رفتن باید اجازه بگیرم و جواب رد بشنوم...
فیلم میبینم اما هیچوقت نمیدونم تهش چی میشه چون حواسم میره پی ایندم....که ایا تا زنده هستم اینقدر دلمرده ام؟
وای جز بچهام هیچکسو دوست ندارم..
هیچکس پشتم نیست
بابام گفته دعوات شد حق نداری بیای خونم...
خودمم یه زن دیپلمه ام.....
۲۲ سالمه اما حس جوونی و طراوت نمیکنم...
حی میکنم دارم راهمو اشتباه میرم ..
حس میکنم دارم بیخودی خودمو خسته میکنم برا شوهرم...
با اطرافیان شاد و بشاش و مهربونم.اما از درون شکسته و پیر...
هیچی خوشحالم نمیکنه...
شوهرم دوسم داره اونم خیلی
اما شکاک بودنش منو میرنجونه....
بنظرتون روانم مشکل داره؟؟؟؟