تنها رفتم کت و شلوار خریدم، تنهایی رفتم کفش خریدم، تنهایی رفتم گل و شیرینی خریدم، تنهایی رفتم خاستگاریش
باباش پنجاه سالش بود، خیلی جذبه داشت، روم نمیشد باش حرف بزنم، اما دامادی ک بزرگتری نداره...
تمام جونمو جمع کردم و ی جمله گفتم: من دخترتونو خشبخت میکنم...