حالم خیلی بده چند روز پیش رفتم بازار بزرگ کار داشتم دم غروب بود داشت بارون میومدزمین خیس خیس شده بود منم داشتم تند تند میرفتم تا ماشین بگیرم یهو دیدم یه پسر بچه کز کرده کنار سطل آشغال دوسه بسته دستمال گذاشته روبروش به صورت نگاه کردم اصلا تو حال خودش نبود نئشه نئشه بود خواستم برگردم برم یه کاری کنم داشتم تو ذهنم مرور میکردم که براش چکار کنم دیدم یکی دیگه جلومه ای از اولی بدتر بود خیلی کوچیک بود به زور ۵ سالش میرسید رفتم جلو کنار سطل بعدی یکی دیگه بود حس کردم دنیا برعکس شده اگه تا الان وزن من رو زمین بود حالا وزن دنیا رو شونه های من بود مغزم قدرت تجزیه تحلیلش رو از دست داده بود حتی نمیتونستم سرعتم رو کم کنم جلوتر باز یکی دیگه بود وباز یکی دیگه و باز یکی دیگه همه کنار سطل زباله یا بینشون توی یه ردیف بودن و همه دستمال جلوشون بود همه نئشه نئشه و اصلا توی یه دنیایی دیگه بودن و همه سردشون بود
دارم دیونه میشم تو این چند روزه اصلا نمیتونم بهشون فکر نکنم انگار یه سنگ خار دار تو گلوم گیر کرده که نه پایین میره نه بالا میاد انقدر گریه کردم که شوهرم بهم حساس شده دخترم رو بغلم میگیرم و همش گریه میکنم هیچی نمیتونه آرومم کنه انگار یه سنگ خیلی بزرگ گذاشتن رو سینم
دارم خفه میشم چکار کنم چکار کنم حس میکنم من و تمام ما تو به وجود امدن همچین صحنه ای نقش داریم خودم رو مقصر میدونم درونم پرحرارت خالی و تاریکه چرا به اینجا رسیدیم چکار کنم