سلام خانما دیشب خیلی شب بودی بود برام.... خیلی گریه کردم به حال خودم وتمام زن های که همیشه به هر طریقی ظلم میبینیم... ما چه گناهی کردیم که زن آفریده شدیم خسته شدم... دیشب شوهرم گفت چرا لباسای من رو نشستی منم خیلی سرم شلوغ بود تا دخترم رو بردم پارک بعد آمد ظرف شستن غذا درست کردن یادم رفت لباس رو بشورم.. اینم بگم که این بهانه اش بود.. از اختلاف خواهرش با شوهرش ناراحت بود سر من بدبخت خالی کرد.. هیچی بهش نگفتم میگه چرا اشتباهتو قبول نمیکنی. میگم باشه حق با تو.. میگه تو من مسخره میکنی... میگم باشه بحث نکنیم دخترمون خوابه... آمد دست گذاشت بیخ گلوم فشار داد... دوباره زد تو گوشم... دوباره با مشت زد به پشتم دیگه جیغ زدم دخترم بیدار شد گریه کرد وگرنه می خواست دوباره بزنه... نمیخوام برا خانواده ام بگم آخه پیشم نیستن دوست ندارم ناراحت بشن هیچی مشگلی هم حل نمیکنن. فقط آمدم اینجا با شما ها درد دل کنم... خودش زود آمد... گفت بیا برو اشکاتو پا کن... دخترمون بغلش بود بهش گفتم آشغال من خیلی دوسسش دارم... حتی این حرف هم بهش گفتم ناراحت شدم دیگه هیچ حرفی باهاش نزدم... فقط می خوام سکوت کنم...دیگه حتی سلامش نمیکنم..دوباره دلمم براش میسوزه آخه تو زندگی خیلی سختی کشیده اما بهش حق نمیدم که سر من خالی کنه... نمیدونم دیگه چه جوری باهاش رفتار کنم... خیلی نا امیدم واسترس دارم میترسم دخترم این وسط آسیب ببینه... آخه بچه ها چه گناهی دارن....