سلام ناخواسته حامله شدم از دیشب فکرم درگیر انقد مشکلات دارم که میدونم الان وقت بچه نیست اما از نظر شوهرم ما اصلا مشکل نداریم خواستم ببینم کسی میدونه چه راهی مطمعن وجواب میده برای سقط
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
میشه لطفا واسه سلامتیم و سالم بودن آزمایشام ی صلوات مهمونم کنید. خیلی احتیاج دارم😔ممنون خواهر گلم اگر مستاجری بعد از هر نماز ۱۴ بار بگو یا جواد و یا بعد از نماز صبح یا نماز ظهر ۷۰ مرتبه تا ۴۰ روز آیه ی ۲۹ سوره ی مومنون رو بخون .سر نمازات منو هم یاد کن😘
یکی نا خواسته بچه میدی یکی 11 سال منتظر بچش نمیدی بهش
من یه مادر شاد وپر انرژی وجوانم تو بچگی فکر میکردم سی سالگی یعنی آدم خیلی پیر میشه کم کم فهمیدم بابا 30 که اوله جوونیه 😁😁بعد الان فکر میکنم نه من تو 30 سالگی یه داماد دارم واحیانا تا35 سالگی نوه دار میشم😬😬دلم میخواد از اینجا بریم تا دخترم بتونه بچگی کنه نه اینکه بچه بزرگ کنه😢😢😢من قربانی یک رسم مسخره هستم... تو خانوادمون هیچکی زیر 20 ازدواج نکرده ولی منو امتحانی تو بچگی شوهر دادن وبعد این آزمایش فهمیدن کارشون غلطه ودخترای بعد از منو مثلا دختر خاله هامو اینارو گزاشتن بزرگ شن بعد عروسشون کنن ولی من به خاطره دخترم میجنگم ونمیزارم اونم تجربه های تلخ منو تجربه کنه😍😍😍 چه خوبه اختلاف سنی با بچه هام کمه ومثل یه خواهر بزرگترم براشون تا مامان چون حرفشونو میفهمم چون با پسرم 16 سال اختلاف و دخترم که خرداد به دنیا میاد 18سال اختلاف سنی دارم🌷🌷🌷من یاد گرفتم نیمه پره لیوان ببینم مثلا فداسرم که شوهرم صبح ساعت 7 میره شب ساعت 9 برمیگرده ونمیبینمش در عوض اینجوری اون قدر پول داریم که بتونیم تو رفاه باشیم ای ام یک زن مهرباااان ودلسوز امضام طولانی شد هنوز درمورد پسرم ننوشتم خخخ حالا انشالله امضای بعدی دخترم پسرم عاشقتونم
دلت میاد مامانی، منم ناخواسته باردار شدم ،تو شرایط روحی بدی هم بودم، ولی نگه داشتمش،چون هدیه خداست،بهم ثابت شده، میدونم قدمش هم خیلی خوبه
فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم