سلام خیلی تاحالا سعی کردم بگم ولی برام سخت بوده ولی امروز تصمیم گرفتم یکم دلمو سبک کنم، اول از زن برادر بزرگم میگم ،وقتی تو عقد بودن من دیدم که از کسی شماره گرفت واز خونه خواهرم بهش زنگ زد اون موقع من سنم کم بود به خودش چیزی نگفتم حتی به منم گفت بیا دوستم صحبت کن منم 12سالم بود تقریبا گفتم چی بگم گفت سلام و احوال پرسی کن گفتم باشه بعد که به پسره گفتم سلام حس بدی پیدا کردم بهش گفتم بگیر گوشیو نمیخوام حرف بزنم ... بعدشم چند بار میدیدم از تلفن خونم زنگ میزد هربار نیم ساعت میحرفید مادرمم فکر میکرد با خواهرش یا مادرش میحرفه چون وقتی میومد 15تا25روز میموند ،خلاصه تصمیم گرفتم به برادرم بگم وقتی گفتم عصبانی شد به زنش گفته بود اونم منو دروغگو جلوه داده بود وگفته بود خواهرت بچس چرا حرفشو باور میکنی خلاصه اون پیروز شدو برادرم حرف اونو باور کرد کلی جریانا هست که نمیتونم بگم طولانی میشه خلاصه الان 14ساله وچند بار لو رفته وحتی برادرم ازش گوشیه پنهونی گرفته واز ترسش خودکشی کرد با قرص وباز برادرم چون دوسش داشت بخشید مادرم گفت طلاقش بده ولی برادرم گفت زنم اگه خرابه من دوسش دارم ،یک ماه پیش به برادرم گفته باید طلاقم بدی بچمم میخوام ،50 میلیونم بدی بعد طلاقم حق نداری ازدواج کنی باید منو صیقه کنی خرجمو بدی تا الان همه 50میلیونو گرفته هم بچرو محضری بقیشو دعا کنید برادرم دل بکنه از این زن کلی دعا تو خونش پیدا کردیم ،دلم خونه تواین سالها ،هر چی بهش میگیم داماد شو اونو فراموش میکنی قبول نمیکنه شبا تا صبح بیداره وگاهی صدای گریه هاشم میاد