خاطره همکلاسیم💃
من یکبار مادر بزرگ خدا بیامرزم را توی زمستون بردم دکتر . کلی دارو براش تجویز کرد از جمله آمپول.
خدا رحمتش کنه خیلی سردش بود کلی لباس کرده بود تنش .
آمپول زنه گفت مادر برو بخواب روی تخت آماده باش . من که از آمپول میترسیدم داخل نرفتم پشت پرده موندم .
آمپول زنه آمپول را حاضر کرد و رفت کمک مادر بزرگم.
بعد هر لباسی را که کنار میزد یکی زیرش بود . دامن زیر دامنی شلوار همینطوری یارو میرفت جلو آخرش خسته شد گفت ببخشید مادر جان پشت شما صفحه چندم است .😂😂😂
روز بد نبینید مطب منفجر شد من که غش کرده بودم از خندم ناخداگاه یه باد بلندی هم ازم خارج شد . به یکباره زن و مرد میخندید . انقدر خجالتت کشیدم که تا آخر عمر دیگه اونجا نمیرم
https://t.me/joinchat/AAAAAEeDBwRbIMmcSBuC7Q