من خیلی مراعات دبگران میکنم نکنه ازم ناراحت بشن برا حامله ۲ ماهه حامله بودم بردارشوهرم اومد برا کارش تو شهر ما اولش میگفت خوابگاه میدن دارن درس میشه منم تحمل میکردم دیگه فکر کن حاملگی ویار بد چقدر اذیت میشدن شوهرم از روز اول گفت اگه کار داره بره خوابگاه اون رودربایسی نداره منم میگفتم زشته رابطمون خوبه خرابش نکن همش چند هفته است خلاصه چند هفته شد تا چند روز مونده به زایمانم
هردف شوهرم میگفت بهش بگم من با اصرار میگفتم گناه داره چقدر خوبی بهش میکردم تو حاملگی قند گرفتم حالم بد بود بدنم خارش پرجوش ریز شده بود خلاصه بلا نبود که سرم اومده باشه گرمم بود همش باید حجاب میگرفتم خجالت میکشیدم
خواهر نگم برات دیگه کار به جای میرسید به من میگفت برو خونه بابات تا من راحت باشم😣 اینم نگفتم شرکتش کارش تمام شد دوهفته دیگه ام موند دیگه رفتم شهرستان برا نوبت دهی اینا گفتم من نیستم دیگه میره دیدم نه بابا پیش با شوهرم موند دیگه شوهرم یه روز قاط ز د به مامانش زنگ زد گفت بهش درضمن بعضی شبا دیر میومد وقتی هم میومد بوی عطری میداد
به مامانش گفت فردا معتاد نشه اینجا چکار میکنه وقتی کارش تمام شده
خلاصه خواهر اون همه اذیتی که من شدم اخرش چی شد
همه سرسنگین شدن باهام خودش حتی نگاه به برادرزاده اش نکرد که بعد مدتها بخاطر یه موردی رفتیم خونه مادرشوهرم حتی پشتش به ما بود .خواهر دلم شکست . گفتم اشتباه کردم
الان هم شما همه جوانب بسنج ببین کدوم کار برا خودت زندگیت خوبه