حالم خوب نیست
مامان بزرگم دخترشو که مادر من هست خیلی اذیت میکنه از هر لحاظی
یعنی کسی از اطرافیانش نیست از دست زبون وکنایه هاش در امان باشه
این مدت که زمین گیرم شده از همه طلبکار شده
مامان من فوق العاده قلب مهربون و صافی داره
و خیلی هم مظلومه
من به چشمم میبینم که دارا بخاطر مادر پدرش داغون میشه
من یه خورده زود جوشمیارم
چون حامله ام ونمیخوام بچم عصبی شه این مدت سعی کردم هر موقع دیدمش سلام و خدافظی باهاش داشته باشم (با مادربزرگم) مثلا آبی خواسته یا همچین چیزایی بهش دادم و کمک کردم
حالا نشسته پیش همهکه نوه ی منو مادرش پر کرده از من حالی نمیپرسه هزار تااااا حرف دیگه
منم دلم شکست از خدا خواستم از زمین برش داره بلکه مادرم بتونه راحت زندگی کنه
الانم همه ی اینا روبا اشک مینویسم و دلم برای نی نی تو دلم میسوزه