آشنایی باشوهر

دقیقا 14سالم بود نامزدم15سالش من الکی گفتم20سالمه تو یه بازی با هم همون جا چت میکردیم منم که اصلا اهل دوست پسر نبودم که گفتم دوست عادی تا سه ماه که تابستون تموم میشه البته بعدش راستشو گقتم که من14سالمه بعد اون سه ماه البته با اصرار من چون سال دیگه برام مهم بود جدا شدیم و بعد مدتتتت ها تو دانشگاه همو دیدیم 

تو خونه بود ...ولی آقامون جنتلمته....فقط خواستیم راحت حرف بزنیم بعدشم رفتیم رستوران

شما بپرس من جواب میدم😁

وا

تو تاریکی 

به هم معرفی شدیم تو پارک هم و دیدیم خواهرش هم بود عاشق نشدم 

اون اوایل که تازه ازدواج کرده بودم احمق بودم بعضی وقتا از. شوهرم گله میکردم پیش مادرش میگفت تو پارک عاشق شدین😂😂😂

ناراحت بود من انتخاب خود شوهرم بودم مادرشوهرم دوست داشت خودش برای پسرش زن انتخاب کنه

خاله ی شوهرم ۲۴شهریور سال۹۷ منو تودسته عزاداری امام حسین (ع)دید،بعدرفت مادرشوهرمواوردخونمون ک منوببینه۲۵شهریور،اون پسندید رف گل پسرشواورد۲۶ام واس دیدن من،ک همون چایی اوردنی عاشق هم شدیم دریک نگاااه😍الانم چن روزدیگه عروسیمونه

عین من و شوهرم

 مسخره کنبد خفه اتون میکنم 

تو ی گروه تو تل.  گرام راهمونم دوزه

باشه ما باور کردیم کاری نکردین😁

گروه پسر دخترا همینجوری می چتند؟

اره بعد دو هفته خواستگاری وبعد دو ماه نامزدی 

بچه ها من الان یه حالیم،خواستگار قبلیم که از دوران کودکی هم بازیم بود همیشه همه جا حواسش به من بود و من ندیدمش،حتی ازم خواستگاری کرد و نفهمیدم چون بچه بودم تو نخ این این چیزا نبودم

بعد از ازدواجم فهمیدم چقدر منو میخواسته،بعد از ۱۰سال دیدمش،

قبلش تو دلم دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش

راستش خواستم مطمعن بشم که منو میخواسته یا نه

من دیدمش ولی وانمود کردم ندیدمش ساعتها چشم از روم برنداشت،الان ۳۵سالشه هنوز مجرده

اولین بار در دانشگاه شریف تهران دیدمش اومد دنبالم بریم حرف بزنیم یه دسته گل هم بهم داد

بعدش دوجلسه دیگه بازرفتیم بیرون و بارها تلفنی صحبت کردیم که اشنا بشیم باهم و بعدا اومدند بله برون وعقد‌محضری کردیم یادش بخیر حس زیبایی بود‌عاشق شدن الان پسرم بزرگ شده اما هنوز یادم میفته لبخند میاد رولبم اخه من باهیچ‌پسری دوست نداشتم دوست بشم وعاشق نشده بودم و فقط بفکر درس وشغلم بودم همیشه از بی حیایی دخترای الان حالم بهم میخوره

قربونت مگه مهمه شما باور کنی یا نه...مهم واقعیته ک تو ذهن منه

 ازه من دو س سال اونجا بودم حس قلدر بودن داشتم بعد محمد اوممد