عزیزم من واقعا زندگیمو دوس داشتم پس پاش وایسادم،تپهم بخوای میتونی،من تو اون سه ماهی ک خونه بابام بودم شب و روز گریه میکردمو افسردگی گرفته بودم،نزدیک ده کیلو وزنم کم شد،بابای منم وقتی فهمید میخوام برم سرزندگیم حالش بدشد چندروز بیمارستانی شد،ولی من باهاشون صحبت کردم بهشون ارامش دادم،گفتم بهم فرصت بدین زندگیمو از اول بسازم،اگه یکباردیگه تکرار شد هرچی شما بگین همون کارو میکنم،گفتم تحمل کنید بحای گریه کردن و حرص خوردن واسه خوشبختیم دعاکنید،همه شرایط و عواقبشم بهشون گفتم،گفتم ممکنه یه مدت نتونم ببینمتون،باید پنهونی توخیابون ببینمتون،الانم خداروشکر هم همسرم خیلی خوبه،نه خانواده ها دخالت دارن،منم هروقت بخوام میرم میبینموشون ازصب میرم تا شب ک شوهرم میاد دنبالم،
فقط تنها ناراحتیم اینکه خانواده ام نمیان خونم،ک اونم ب مرور زمان و بااومدن نی نی همه چی درست میشه،
توکلت بخدا باشه،
من از بی سیاستی و بی تجربگی اول زندگی داشتم همه چیو خراب میکردم،ولی الان باسیاست شدمو همه چیو خودم مدیریت میکنم،تواین دوسالم خیلی راضی ام،