یادمه یه بار ۳۰ شهریور بود
سه تایی منتظر بودیم بابام از در بیاد بگه پول اوردم بریم خرید مدرسه
دم در نشسته بودیم
بابام از در اومد تا دیدیمش فهمیدم دست خالی اومده
الهی بمیرم براش
گفت الان زنگ میزنم به یکی پول قرض میکنم
تا رفت سمت تلفن سه تایی رفتیم دورش نشستیم
بچه بودیم خب
بخدا قلبم هزار تا میزد با بچگیم تو دلم میگفتم خدایا اگه نده بابام کم میاره😢
تا تلفنش قطع شد مردیم و زنده شدیم
که گفت فردا میریم خرید
شب که خوابیدیم تا صبح صدای گریه ی بابام اومد
بدترین شب زندگیم بود