یه بار سال دوم زندگیمون بود
یه ماه خیلی بی پول شدیم یعنی هیچ پوای نداشتیم.ماکه میوه عصرونمون هرروز به راه بود دیگه پولی نبود که بخوایم میوه بخریم عصرا چای درست میکردم و باهم میخوردبم.جالبه که قبلش اصلا نه من نه همسرم اهل چایی خوردن نبودیم.
بعد مامانم زنگ زد که فرداشب شام مزاحمتون میشیم.مامانم هیچ وقت خودشون نمیگفتن شام میایم اما اون ماه زنگزدن.
گفتم تشریف بیارید
خلاصه زنجیر طلامو دادم همسرم و برد فروخت و میوه و هرچی که برای مهمونی لازم بود و خرید.
تو اون مدت که بی پول شده بودیمدلمون به همنزدیکتر شده بود.