شوهرم چون هم سنش ازم بیشتر بود هم پیمانکار بود میدونستم ک بابام قبول نمیکنه و خاستگاری کردن بی فایدس
واسه همین قرار گذاشتیم فرار کنیم تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳
صبح بود و کلی استرس داشتم قرار بود اونروز ساکمو ببندم خلاصه کارامو کردم و وسطاش با شوهرمم چت میکردم
ساکامم بردم گذاشتم انباری ک موقع رفتم بردارمشون
شب بود و من لباسای بیرون و پوشیدم و رفتم زیر پتو و منتظر بود شوهرم برسه ساعت ۱۱:۴۵ بود ک شوهرم رسید و گفت بیا دم در
منم اروم گوشیمو گذاشتم رو تختم و کفشامو دستم گرفتم و تا سر حیاط پاورچین میرفتم بعد ک درو باز کردم شوهرم اومد از انباری ساکم و برداشت و سوار ماشین شدیم و رفتییییم
بعدم ک مامانم ساعت ۱۲:۳۰ بلند میشه و میبینه من نیستم و فردا صبح میرن شکایت میکنن
ماهم ک هی از این خونه به اون خونه میرفتیم ک پیدامون نکنن
خلاصه ی روز به بابام زنگیدم و گفتم ک من وحید و دوس دارم و بیا محضر رضایت بده چون دیگه کار از کار گذشته
بعد کلی دنگ و فنگ بابام رضایت دادو ما عقد کردیم و فردا شبش بابام مارو دعوت کرد واسه شام
اینم بگم تمام این مدت یا خونه پدر شوهرم بودم یا خواهر شوهر و جاریم
خلاصه ازدواجم کردیم و به خوبی و خوشیم داریم زندگی میکنیم ولی بابام هنوز ته دلش دلخوره ازمون😊😊
ببخشید زیاد شد