2777
2789
عنوان

می خوام از زندگیم براتون بگم

211 بازدید | 6 پست

◀️ما فروردین 88 عقد کردیم 

همه چیز عالی بود و من و شوهرم هردو عاشق همدیگه بودیم... یعنی برای هم میمردم... 

◀️کسانی که عقد بودن میدونن چه دورانیه

من اهواز زندگی میکردم و کار شوهرم آبادان بود 

◀️راننده دانشگاه بود و تا اینکه تعطیل میشد و سرویساشو انجام میداد بدون اینکه بهم بگه برای دیدنم حرکت میکرد سمت اهواز و کلی خوشهالم میکرد

◀️من اون موقع 19 سالم بود و شوهرم 30 

◀️کم کم حسادتای خانواده هامون شروع شد. هرروز حرف می‌شنیدیم که چرا این پسره 6 عصر میره پیش زنش و مجبور میشه 3 صبح برگرده سمت ابادان 

این دختره الان بلا سر پسرمون بیاره

◀️ازاین حرفا و دخالتاشون تو رفت و آمدهامون خسته شده بودیم،اواخر حتی گاهی باعث دعوامونم میشد.

◀️تا اینکه بعد حوالی سه ماه از عقدمون شوهرم گفت که من خسته شدم و بیا بریم زیر یه سقف... 

منم که از خدام بود و لحظه شماری میکردم که هرچی زودتر به عشقم نزدیکتر باشم و لحظات زندگیم رو درکنارش بگذرونم... 

◀️یه شب شوهرم اومد دنبالم و گفت بیا راجع عروسیمون برنامه ریزی کنیم، منم خوشهاااااااال😍

◀️گفت که من ندارم مراسم بگیرم اما بخدای جور میکنم، اما چرا اول زندگیمون بریم زیر بار قرض،بیا با پول وام ازدواجمون یه تیکه زمین بگیریم و بریم ماه عسل و عشق حال 

◀️گفت برو با خانوادت این موضوع رو در جریان بذار 

◀️گفتم اما شروع اختلافا و گیرای الکی خانوادم بود 

◀️خونه پدرم یه جشن ساده گرفتیم و صبحش راهی شدیم.... 

◀️خانواده همسرم کاملا آدمای ارومی هستن، من با وجود این بحثا تو اول اشنایی من و شوهرم باعت شد کینه بگیرم از خانواده شوهرم، گفتم لابد واقعا بد هستن، مامان بابام راست میگن 

◀️هی باشون سر مسائل الکی جنگیدم، اما مادر شوهرم جا اینکه چیزی بهم بگه فریزرم رو پر ماهی و میگو میکرد 

◀️ناگفته نماند خواهرشوهرم کوچیکه عفریته عفریته بود همیشه از گذشته شوهرم بهم میگفت، منم یه سری گفتمش که همه چیز رو داداشت بهم گفته الان عاشق منه.... 😍

◀️خیلی مشکلات پیش اومد بین من و اونا شوهرم فقط نگاه میکرد و چون دوستم داشت چیزی بهم نمیگفت 😪

◀️کم کم این زندگی داشت شور و حال و عشقی که داشت رو از دست میداد...... 

◀️می خواست برگردونه همه چیز رو گفت بیا بچه دار بشیم... منم تازه شده بودم 20 ساله و نمیدونستم اول باید مشکلات رو حل کنم بعد فکر بچه باشم... 

بچه دارشدم اما تا زایمانم با هردو خانواده جنگ و دعوا داشتم 

◀️مثلا خانوادم میگفتم چرا نمیان چرا فلان فلان... 

◀️منم به نحوی با بنده خداها دگیر میشدم 

◀️خلاصه متوجه شدم از چشم شوهرم افتادم، افتاد تو راه خیانت 😪

◀️ادمی نیست چیزی رو درست کنه الانشم همینطوره، بهش میگفتم این مسأله رو حل کن تا بزرگتر نشده، هیچ کاری نمی‌کرد، منم که..... 

◀️هی تماسای مخفیانه با این و اون و من مچش رو میگرفتم و خودم رو میکشتم 😪

◀️ول می‌کرد میرفت سراغ یکی دیگه

◀️سالها شده بود اینکاراش، من به کسی هم نمیگفتم 

◀️تا بعد 7، 8 سال از ازدواجمون دختر دومم رو باردار شدم قبلش قول گرفتم که کارهات تمام گفت مطمعن باش، و تمام 

◀️5 ماهم مچش رو گرفتم با خانم معلمی 

◀️بارداری بدی داشتم، به بابام یه چیزایی گفتم و گفت جمع کن بیا اهواز، خلاصه جمع کردیم رفتیم اهواز 

◀️تو این مدت قبل زایمان چه سرکوفتایی که نشنیدم چه دعواهایی که نشد منم باردار و حالم زار..... 

◀️گفتم همینه که حرفشونو گوش دادم اخرشم این

◀️اینم بگم بوتیک داشتیم مجبورش کردم ببندش گفتمش تو نمیتونی ببند، اما تو کارش عالی شده بود و مشتریاش رو دیگه داشت باز بخاطر من بست و رفت سراغ اژانس و بدبختی😪

◀️خیلی خستش کردم و حق داشت بره سراغ این چیزا 

◀️بعد اهواز که اومدیم سمت تهران و آشنایی شوهرم با خانمی که 9 ماه با شوهرم بود... 

◀️باز درگیری من با خانوادش که جلو پسرتونو بگیرین، اینا هم خبر ازاین مسائل نداشتن گفتن تو دروغ میگی... 

◀️خلاصه من باشون دیگه کلا قطع ارتباط کردم، اما ارتباط مخفیانه شوهرم باشون شروع شد.... 

◀️بهش میگم من اگه باشون حرف نمیزنم چه لزومی داره سیم کارت گرفتی و باشون در ارتباطی؟ 

◀️اونا الان دیگه ایران نیستن. و میگه می خوام بهشون بگم کارامونو درست کنن که بریم 

◀️میگه اول کارا تو و دختر بزرگمون وبعد کارا خودش و دختر کوچیکمون 


تو رو خدا قصاوتم نکنین 

✅✅حالا با این شرایط که نمیدونم اینکه داره کار انجام میده واقعا خواهرشه یا نه به حرفش اعتماد کنم و برم.؟؟ 

✅✅باز لگد به بختم بزنم و حرف اینو اونو گوش بدم... چون خانوادم میترسن و بارها بهم گفتن شوهرت خیلی دروغگو هست و زنباز پس بهش اعتماد نکن و اگر باش بری بدبختت میکنه... 😪

✅ ✅ازاین بابت که واقعا شوهرم دیگه نمیشه بهش اعتماد کرد شکی درش نیست، اما چکارکنم.... 

✅✅اما الان دارم با خودم کار می کنم و دارم میشم همونی که قبلا بودم و دوست داشت... 😪

پنکه روشن کردم خنک شی ☢️

عصر بهش زنگ زدم و گفت اگه گفتی کجام گفتم نمیدونم 

گفت اول پارکی که رفتیم پارک ساعی 

گفت برا میریم با بچه هامون 

من فکر کنم همه چیز درست شده😪

پنکه روشن کردم خنک شی ☢️


◀️تو اون دوران دختر دومم زردی گرفت و خدا بهم برشگردوند😪

زردیش شد 23


◀️مامانم جای همدردی ابروی منو تو بیمارستان برد و شوهرم باز دیوانه شد و اهانتاشون به شوهرم  و هیچی نمیگت

حتی مجبور شد تو گرمای اهواز کفش بساط کنه

از کجا به کجا کشوندمش😭

پنکه روشن کردم خنک شی ☢️

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

خودتو سرزنش نکن ، مرد و زنی ک خیانت میکنه نکبت و نحسی ب زندگیش میفته ، اینکه تو ایران با این زنها انقد قاطی میشه خارج ازکشور توخیابون میفته ب جونشون حتما ، بعدم ببخشید ی چیزی میپرسم تو رابطه کمش نمیذاری؟ یا محبت کردن و اینا؟

خودتو سرزنش نکن ، مرد و زنی ک خیانت میکنه نکبت و نحسی ب زندگیش میفته ، اینکه تو ایران با این زنها ان ...

ن فدات بشم 

گاهی خوبه حوصله داره گاهی ن

مثلا دیشب از تو گوشیم کلی برنامه چتی پیدا کردم 

پنکه روشن کردم خنک شی ☢️
خودتو سرزنش نکن ، مرد و زنی ک خیانت میکنه نکبت و نحسی ب زندگیش میفته ، اینکه تو ایران با این زنها ان ...

من نمیگم مثلا همش مقصر بودم خداشاهده بخاطر زندگیمون از عزیزترین چیزام گذشتم

مثلا دیشب بهم میگه عزیزم مرد خیانت میکنه دلیل داره... 

میوه غور زن و ارامش نبینه اینکارو میکنه 

گفتمش این مرد نیست 

اگه مرد بود ول می‌کرد اما روح و جسمش رو خراب نمی‌کرد 

پنکه روشن کردم خنک شی ☢️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

فهمیدن

nammard | 17 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز