◀️ما فروردین 88 عقد کردیم
همه چیز عالی بود و من و شوهرم هردو عاشق همدیگه بودیم... یعنی برای هم میمردم...
◀️کسانی که عقد بودن میدونن چه دورانیه
من اهواز زندگی میکردم و کار شوهرم آبادان بود
◀️راننده دانشگاه بود و تا اینکه تعطیل میشد و سرویساشو انجام میداد بدون اینکه بهم بگه برای دیدنم حرکت میکرد سمت اهواز و کلی خوشهالم میکرد
◀️من اون موقع 19 سالم بود و شوهرم 30
◀️کم کم حسادتای خانواده هامون شروع شد. هرروز حرف میشنیدیم که چرا این پسره 6 عصر میره پیش زنش و مجبور میشه 3 صبح برگرده سمت ابادان
این دختره الان بلا سر پسرمون بیاره
◀️ازاین حرفا و دخالتاشون تو رفت و آمدهامون خسته شده بودیم،اواخر حتی گاهی باعث دعوامونم میشد.
◀️تا اینکه بعد حوالی سه ماه از عقدمون شوهرم گفت که من خسته شدم و بیا بریم زیر یه سقف...
منم که از خدام بود و لحظه شماری میکردم که هرچی زودتر به عشقم نزدیکتر باشم و لحظات زندگیم رو درکنارش بگذرونم...
◀️یه شب شوهرم اومد دنبالم و گفت بیا راجع عروسیمون برنامه ریزی کنیم، منم خوشهاااااااال😍
◀️گفت که من ندارم مراسم بگیرم اما بخدای جور میکنم، اما چرا اول زندگیمون بریم زیر بار قرض،بیا با پول وام ازدواجمون یه تیکه زمین بگیریم و بریم ماه عسل و عشق حال
◀️گفت برو با خانوادت این موضوع رو در جریان بذار
◀️گفتم اما شروع اختلافا و گیرای الکی خانوادم بود
◀️خونه پدرم یه جشن ساده گرفتیم و صبحش راهی شدیم....
◀️خانواده همسرم کاملا آدمای ارومی هستن، من با وجود این بحثا تو اول اشنایی من و شوهرم باعت شد کینه بگیرم از خانواده شوهرم، گفتم لابد واقعا بد هستن، مامان بابام راست میگن
◀️هی باشون سر مسائل الکی جنگیدم، اما مادر شوهرم جا اینکه چیزی بهم بگه فریزرم رو پر ماهی و میگو میکرد
◀️ناگفته نماند خواهرشوهرم کوچیکه عفریته عفریته بود همیشه از گذشته شوهرم بهم میگفت، منم یه سری گفتمش که همه چیز رو داداشت بهم گفته الان عاشق منه.... 😍
◀️خیلی مشکلات پیش اومد بین من و اونا شوهرم فقط نگاه میکرد و چون دوستم داشت چیزی بهم نمیگفت 😪
◀️کم کم این زندگی داشت شور و حال و عشقی که داشت رو از دست میداد......
◀️می خواست برگردونه همه چیز رو گفت بیا بچه دار بشیم... منم تازه شده بودم 20 ساله و نمیدونستم اول باید مشکلات رو حل کنم بعد فکر بچه باشم...
بچه دارشدم اما تا زایمانم با هردو خانواده جنگ و دعوا داشتم
◀️مثلا خانوادم میگفتم چرا نمیان چرا فلان فلان...
◀️منم به نحوی با بنده خداها دگیر میشدم
◀️خلاصه متوجه شدم از چشم شوهرم افتادم، افتاد تو راه خیانت 😪
◀️ادمی نیست چیزی رو درست کنه الانشم همینطوره، بهش میگفتم این مسأله رو حل کن تا بزرگتر نشده، هیچ کاری نمیکرد، منم که.....
◀️هی تماسای مخفیانه با این و اون و من مچش رو میگرفتم و خودم رو میکشتم 😪
◀️ول میکرد میرفت سراغ یکی دیگه
◀️سالها شده بود اینکاراش، من به کسی هم نمیگفتم
◀️تا بعد 7، 8 سال از ازدواجمون دختر دومم رو باردار شدم قبلش قول گرفتم که کارهات تمام گفت مطمعن باش، و تمام
◀️5 ماهم مچش رو گرفتم با خانم معلمی
◀️بارداری بدی داشتم، به بابام یه چیزایی گفتم و گفت جمع کن بیا اهواز، خلاصه جمع کردیم رفتیم اهواز
◀️تو این مدت قبل زایمان چه سرکوفتایی که نشنیدم چه دعواهایی که نشد منم باردار و حالم زار.....
◀️گفتم همینه که حرفشونو گوش دادم اخرشم این
◀️اینم بگم بوتیک داشتیم مجبورش کردم ببندش گفتمش تو نمیتونی ببند، اما تو کارش عالی شده بود و مشتریاش رو دیگه داشت باز بخاطر من بست و رفت سراغ اژانس و بدبختی😪
◀️خیلی خستش کردم و حق داشت بره سراغ این چیزا
◀️بعد اهواز که اومدیم سمت تهران و آشنایی شوهرم با خانمی که 9 ماه با شوهرم بود...
◀️باز درگیری من با خانوادش که جلو پسرتونو بگیرین، اینا هم خبر ازاین مسائل نداشتن گفتن تو دروغ میگی...
◀️خلاصه من باشون دیگه کلا قطع ارتباط کردم، اما ارتباط مخفیانه شوهرم باشون شروع شد....
◀️بهش میگم من اگه باشون حرف نمیزنم چه لزومی داره سیم کارت گرفتی و باشون در ارتباطی؟
◀️اونا الان دیگه ایران نیستن. و میگه می خوام بهشون بگم کارامونو درست کنن که بریم
◀️میگه اول کارا تو و دختر بزرگمون وبعد کارا خودش و دختر کوچیکمون
تو رو خدا قصاوتم نکنین
✅✅حالا با این شرایط که نمیدونم اینکه داره کار انجام میده واقعا خواهرشه یا نه به حرفش اعتماد کنم و برم.؟؟
✅✅باز لگد به بختم بزنم و حرف اینو اونو گوش بدم... چون خانوادم میترسن و بارها بهم گفتن شوهرت خیلی دروغگو هست و زنباز پس بهش اعتماد نکن و اگر باش بری بدبختت میکنه... 😪
✅ ✅ازاین بابت که واقعا شوهرم دیگه نمیشه بهش اعتماد کرد شکی درش نیست، اما چکارکنم....
✅✅اما الان دارم با خودم کار می کنم و دارم میشم همونی که قبلا بودم و دوست داشت... 😪