وایی من اوایل عروسیم شوهرم همش مفت مامانم باهامون بره مامانم تورو ببره بازار با مامانم برو دکتر بزار مامانم بیاد باهامون فلان جا و فلان مکان و فلان بیمارستان و فلان بازار و و فلان خونه تا اینکه بهش گفتم تا کی میخایی بجه بمون ی همش ب مامانت تکیه کنی آخرین باره میگی مامانم مگه من باهات عروسی گردم یا با مامانت چته حس مسئولیت نداری تا کی اینجوری میخایی باشی
ی روز خاستم برم بیمارستان و ب مامانش گفت بیا باهامون بهش گفتم یعنی تو نمیتونی ی کارو تموم کنی بدون مامانت
و کم کم تغییرش کردم الان دیگ جرئت نداره بگه مامانم