سلام خانوما امشب شبه بدی وگذروندم کلی گریه کردم تازه شام خورده بودیم ظرفاروشستم اومدم نشستم اینم بگم یه پسره یازده ماهه هم دارم داشتیم با شوهرم حرف میزدیم یه یه دفعه یه بسه مسخره رو راه انداخت میگفت من اگه یه وقت بمیرم تو کجا زندگی میکنی با پسرمان تنها زندگی میکنین یا میری پیش خونوادت ناگفته نمانه یه چن وقتی هست هی میگه قلبم سنگینی میکنه باید برم دکتر همش سره کاره وقت نشده بزیم اینم توهم مردن زده زنده مردن آدم دست خداست بعدشم اینم هنوز دکتر نرفته منم در جوابش گفتم اولم خدا نکنه زبانم لال خدا کنه من زودتر از تو بمیرم بعدشم خدا نکرده اتفاقی بیفته من تا وقتی پدر مادرم زندن با پسرم می رم پیش خوانوادم زندگی میکنم خدای نکرده او نام نباشن خونه میگیرم با پسرم زندگی میکنم هیچوقت ازدواج نمیکنم خوانوادت هم هروقت دوست داشتن بیان ویا پسرم هم بره اونم گفت چههههه تو دوست داری برو ولی پسرم باید پیش خوانوادم باشه تهم برو پیش خانواده من زندگی بکن واز این حرفا منم کلی سره این موضع مسخره باهاش دعوا کردم اونم با من ای نقد کشش داد داد زدم الان تا ضد ساله دیگرم باشه هرجا باشم پسرم باهامه اونم قهر کرد رفت خوابید به نظرتان من چکار کردم حق با منه یا شوهرم