من ته تغاریم خیلی لوس بودم و خانواده ما خیلی اهل محبت و تعارف و بریز و بپاشن . من تو خونه خودم تا مامانم نگه نینا پاشو غذا بخور لب به غذا نمیزنم بابام تاحالا بهم نگفته بالا چشمت ابرو تحت هیچ شرایطی یه بار رفتم خونه مادر شوهرم از ظهر کتلت داشت واسه شام هم لوبیا پلو گذاشته بود بعد من میخواستم کمککنم نزاشت گفت بشین و اینا بعدش من نشستم کنار نامزدم برام کتلت گذاشت میخواستم بخورم مادرش یه نگاه کرد بعد به دامادش هی تعارف میکرد آقای فلانی رکش بخور نمیدونم چی بعد به من اصلا تعارف نکرد که بخور یا بردار منم دیگه لب به غذا نزدم هی نامزدم میگفت بخور منم نمیخوردم مادرش هم شنید که داره بهم میگه بخور ولی اصلا تعارفم نکرد . دیدم نامزدم هی داره میره تو مخم هی بخور بخور گفتم من میرم تو اتاق یه زنگ بزنم رفتم تو اتاق دیگه نیومدم بیرون تا شامشون تموم بشه خیلی بهم برخورد . به نظرت تغییر رفتارش به خاطر این بوده یا ممکنه زنداداشه فتنه بازی درآورده چون یه حرف ازش شنیدم